در این یادداشت ضمن آن که چایی نخورده با مخاطب پسرخاله میشویم، کمی از درون مایه و برخی آثار هنر هفتم میگوییم. خصوصا آنهایی که مسیر هنر را اشتباه آمدهاند. با ما همراه باشید.
مشخص است که خواننده به سادگی میتواند آن نیمچه اوقات فراغتی که در خانه دارد و به دور از بحث و جدلهای بیمعنی خانواده و مسائل اجتماعی و غیره، زمان را برای موضوعات بهتری هزینه کند. جای آن که با این غمنامههای آلوده به حقیقت (!) گذر عمر را چالش مغز و اعصابش کند. پس اگر شما هم با خواندن تیتر مطلب فریب ادبیات را خوردهاید، باید بدانید که نگارنده مغموم و متاسف است. این روزها میبایست برای گفتن حقایق متاسف بود. استیفن کینگ در یکی از کتابهایش میگوید «همیشه گفتن مهمترین حقایق، سختترین انتخاب است». تا همین چند وقت گذشته عدهای عقیده داشتند که سینما بیمار است و هالیوود دلیل بیماری. همین «عدهای» وقتی بر روی صندلیهای پشمی و چرمی سینما مینشستند، هنگام به پایان رسیدن فیلم تنها چیزی که متوجه آن میشدند خالی شدن سبد تخمهها و پفکهایشان بود. هنری که هیچ هنرمندی آن را نساخته و آثاری که صرفا ساخته شدهاند تا سبد خوراکیها و البته جیبهایتان را خالی کنند. و اینهایی که هنرمند نیستند، اتفاقا پول بیشتری در گیشه به جیب میزنند. اشتباه نکنید، بحث در رابطه با فیلمها و آثار تک بُعدی سینما که خوب هم میفروشند دیگر از حوصله این مقاله خارج است. یک سرچ چند کلمهای در گوگل هم شما را به میلیونها نتیجه میرساند.
این مطلب برای بحث در رابطه با فیلمها و آثار تک بُعدی سینما که خوب هم میفروشند نیست زیرا یک سرچ چند کلمهای در گوگل هم شما را به میلیونها نتیجه در مورد پوچ بودن آنها میرساند.
در این فرصت قصد داریم به مهمترین دلایلی که فیلمهای امروزی را اصطلاحا دارک و منتقدپسند میکند بپردازیم. آثاری که اگر چه مورد تحسین و تمجید قرار میگیرند، اما به واقع لایق آن نیستند. پس اگر شما هم مصداق نگارنده با تماشای آثاری نظیر Moon Light، Mother و حتی همین فروشنده اصغر فرهادی خودمان بیشتر از تحول، دچار پوچی شده و احساس میکنید که تماشای آثار مذکور تقاوتی در «شما»ی قبل از ورود به سالن سینما و بعدِ آن ایجاد نکرده؛ پیشنهاد میکنم این مقاله را تا انتها بخوانید.
قصه ما راست بود…!
جدا چه اهمیتی دارد که یک داستان تجلی واقعیت باشد یا خیر؟ اصلا آیا راست بودن یک قصه خود اهمیت دارد و به آن درونمایه میبخشد؟
بچهتر که بودیم مادربزرگمان پس از تمام شدن داستان جملهای را قرائت میکرد که احتمالا همگی به یاد میآوریم. «بالا رفتیم ماست بود، قصه ما راست بود… پایین اومدیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود!». شاید در همان کودکی با مغز خود کلنجار میرفتیم که راست و دروغ بودن ماجرا چه کمکی به درونمایه میکند. هرچه هست، تمثیلی زیبا است از اینکه همیشه روباه دروغگوی ماجرا و گوسفندان یک خانواده شاد و سرزنده؛ آن گرگ مادرمرده هم همیشه میشود مصیبت این خانواده. یا وقتی تلوزیون را روشن میکردیم و گربه را به دنبال موش میدیدیم؛ یا آن گرگ بخت برگشتهای که برای یک وعده غذا، سالهای سال به دنبال موجودی دوید. همان موجودی که در انتها همیشه میگفت: میگ میگ! حالا که بزرگتر شدیم، گرگِ درون شنگول و منگول شده است نماد بیاعتمادی. تام و جری شدند نمادی بر اینکه بزرگتر و قویتر بودن به معنی پیروز ماجرا بودن نیست. حتی میگ میگ هم شده است نمادی بر اینکه هر تلاشی قرار نیست شما را به نتیجه برساند (البته در این استثنا قسمت پایانی را فاکتور بگیرید!). اکنون ما از این داستانها درونمایههای قشنگی را استخراج کردهایم؛ اگر چه کودکان امروز همچنان به چشم فان و سرگرمی از این آثار یاد میکنند. جدا چه اهمیتی دارد که یک داستان تجلی واقعیت باشد یا خیر؟ اصلا آیا راست بودن یک قصه خود اهمیت دارد و به آن درونمایه میبخشد؟
سینما در تعریف رنگها
بدیهی است وقتی جامعه سینما میبیند مراسم بزرگی مانند اسکار تحت تاثیر برخی عقاید، مضامین اجتماعی و فرهنگی را جایگزین کیفیت کرده و از آن معیاری برای برتری میسازد، تعداد چنین فیلمهایی بر روی پرده سینما هر روز بیشتر شود. یک حساب سر انگشتی شما را به نتایج عجیبی میرساند. تصور کنید که رسانه هرساله میلیونها دوربین را به سمت مراسمی مانند اسکار میگیرد. این دوربینها قرار است نامزدین این همایش را به شهرت بی حد و حصری برساند؛ قدرت رسانه را اصلا دست کم نگیرید. فیلمسازان وقتی میبینند که کلید ورود به بهشت شهرت کمی سیاهنمایی و البته ترکیب رنگها در فیلم است، خیلی زود به این فکر فرو میروند که شخصیتهای اصلی را سیاه پوست کنند، کم کم به مسائل نژاد پرستی و فقر در جامعه بپردازند و همینطور که درصد شهرتشان بالا رفت، کمی از همجنسگرایی و سایر مسائل اجتمایی اسکارپسند حرف بزنند. فیلم MoonLight نمونه عجیب و غریب همین موضوع است. این فیلم با دریافت ۵۱ بررسی به میانگین امتیازات ۹۹ از ۱۰۰ در متاکریتیک رسیده است که خود رقم بیش از اندازه بالاست! این فیلم به راحتی میآید و برخی از مسائل مهم اجتماعی را با یکدیگر ترکیب میکند و نهتنها منتقدین را مجاب به دریافت امتیازات بالا کرده، بلکه در اسکار هم میدرخشد. شما تصور کنید که یک منتقد به فیلمی مانند MoonLight امتیاز پایینی را اختصاص دهد. آن منتقد خیلی زود نژاد پرست خطاب میشود و مدافعین حقوق همجنسگرایان احتمالا درِ خانه او را تخته میکنند. منقد در مقابله با چنین آثاری تنها یک انتخاب دارد؛ آن انتخاب هم همسو شدن با حرفِ ناچیز فیلم است. چه بسا که MoonLight لقب برترین فیلم سال اخیر را به خود اختصاص میدهد. برچسبی که نهتنها برای کیفیت این فیلم کافی نیست، بلکه درون مایه هم آنقدر درخشنده و ماندگار نیست که جامعه سینما بتواند آن را به عنوان فیلمی درجه یک و فراموشنشدنی بپذیرد. احتمالا مخاطب گیمشات همین حالا نیمی از داستان MoonLight را فراموش کرده است؛ فیلمی که توانسته به میانگین امتیازات ۹۹ از ۱۰۰ برسد، جدا باید اینگونه باشد؟ MoonLight اگر واقعا شاهکار است، چرا اینطور احساس نمیشود؟
MoonLight به طرز عجیبی ضعف داوران اسکار و صدالبته هر همایشی که دوربین زیادی را در حیاطش داشته باشد، تشخیص داده است. شخصیتهای فیلم سیاه پوست هستند؛ آن هم در دوره و زمانهای که کل جامعه سینما به شدت با مسائل نژاد پرستی مخالفت کرده و همیشه در جستجوی حرف حق است. البته که سینما کاملا درست میگوید، اما همسو شدن با یک عقیده نمیتواند فیلمی را در تاریخ هنر هفتم ماندگار کند. صرف مثبت بودن نظر جمعی از داوران هم باعث جهتدهی به محتوای فیلم MoonLight و مورد قبول واقع شدنش توسط جامعه سینما نخواهد شد. یکی از بزرگترین دلایلی که فیلمهای مطرح کنونی فضای دارک و خفقانآوری نظیر MoonLight را برمیگزینند، فقط و فقط ایجاد بستری برای ورود به بهشت شهرت است.
فقر، گرسنگی و در یک کلمه «فلاکت» به سبک سینمای هالیوود
در گذشته سینما به این معنی نبود که هرچه شخصیتها را فقیر و ناچیز نشان دهی، هدفی که آنها دارند دست نیافتنیتر جلوه میکند. به روایتی سادهتر، قرار نبود بزرگی یک هدف را در خُرد و ناچیز کردن شخصیت اصلی خلاصه کنیم؛ تصوری مانند این که یک کودک فقیر روستایی بخواهد به درجات بالای سیاست و علم هوا-فضا نایل شود. همه شخصیتهای هالیوود برای خود جومونگی نبودند که یک شبه سرشان به سنگ بخورد و از «کودن» به «نابغه» بدل شوند. فیلمها و آثاری نظیر فروشندهِ اصغر فرهادی که اتفاقا اسکار هم از آن تقدیر کرده است چیزی جز یک گوشت اضافه برای سینما نیستند (در این مجال روی صحبت ما با درونمایه است نه کیفیت). شاید این فیلم یک فرم درست از نمایش مشکلات و وقایعی نامتعارف برای شهروندان باشد (با کمی ارفاق)، اما درونمایه چیزی برای ارائه کردن ندارد. دوربین به هر سمتی که محتوا تاریکتر است گرفته میشود. چرا؟ چون احتمالا مسیر شهرت و موفقیت در همین نوع بینش قرار دارد. یا ما در سال گذشته فیلم Manchester by the Sea را داشتیم که حتی مخاطب را به درکی نسبی از موقعیت کاراکترها نمیرساند. سناریو محتوای عجیب و بزرگی در خود نداشت و بیننده احتمالا بهانهای برای دوباره دیدنش نخواهد داشت، اما همین فیلم به شدت هم مورد تحسین رسانه قرار میگیرد. چرا که احساس میکنم در چنین وضعیتی رسانه چارهای جز ارسال بازخوردهای مثبت ندارد.
و اما چاره چیست؟
یک فیلمنامه باید مصداق یک هکر باشد. نویسنده باید با آگاهی از برخی قابلیتهای مخاطب، چنان قلم را بچرخواند که او به یک تجربه نوین برسد. تمثیلی از یک هکر باشد، آن هم زمانی که میخواهد دریایی از واکنشها را تعریف کنید. یک فیلم ترسناک مناسب برای سنین مثبت ۱۸ سال را در نظر بگیرید. این فیلم میتواند یک نمایش شلوغ و سریع ارائه دهد یا دقیقا برعکس؛ سینه خیز و ناگهانی باشد! هردو هم شانس موفقیت و تبدیل شدن به یک تجربه ناب را دارند. یک داستان خوب حاصل از حقیقت و روزمرگی نیست. فیلمنامه کاملا این حق را دارد که حاصل تخیل و ورای واقعیت باشد. گاهی مهم نیست که داستان ما ماست باشد یا دوغ که برای راست و دروغ بودنش شعر بسازیم. گاهی درون مایه میتواند از چنان رنگین کمانی طوفان بسازد که مخاطب آن را رسما جزئی از خود بداند. موضوعی که در رابطه با Moonlight، Manchester by the Sea و بسیاری از آثار کهنه و برجسته سینما صدق نمیکند. فیلم میتواند Blade runner باشد و تحولی در علمی-تخیلی! یا درام شگفتانگیزی نظیر LaLaLand باشد که اصرار دارد مخاطب خود به نتیجه برسد. پس آری گاهی فیلمنامه و نویسندگانش کار سختتری نسبت به کارگردان اثر دارند.
شما هم بگویید
هدف نگارنده از نوشتن چنین مقالاتی صرفا تغییر زاویه دید مخاطب است. چنان چه اگر کاربری پس از خواندن این مطلب حریم خصوصیاش را در حوزه مربوطه دچار تحول کند، برای نگارنده کافی بوده و رسالت گیمشات هم به عمل آمده است. این که چنین مطالبی بتواند چهارچوب مخاطب را تغییر داده (و نه اینکه راه حلی ارائه دهد) خودش کفاف میدهد. چه بسا که این مقالات بیشتر یادداشت و درد دلی هستند با مخاطبی که دوست دارد حرفش را از دهان دیگری بشنود. شما کاربران گیمشات میتوانید تمامی نقطه نظرات خودتان را در این رابطه با ما به اشتراک بگذارید.
1 دیدگاه
Outis
به نظرم فلم Moonlight خوب بود. ولی من از لیست اسکار فقط LaLaLAnd، Hacksaw Ridge و The Arrival رو بیشتر پسندیدم.
Hacksaw Ridge که شاهکار بود. خیلی عالی بود! ولی متاسفانه زیاد بهش بها داده نشد…
ممنون بابت مقاله. در کل حرفایی که در باره ی فیلم مهتاب زدید خوب بود.