قسمت یکی مانده به آخر فصل هفتم سریال Game of Thrones با این حال که از چهارشنبه در دسترس کاربران قرار گرفت (لو رفت)، جذابیت خود را از دست نداد.
خب حال داریم به پایان فصل هفتم سریال Game of Thrones نزدیک میشویم و اکثرخطهای داستانی در حال به هم رسیدن هستند، بسیاری از رازها برملا شدند و عدهای دیگر هنوز در ابهام باقی ماندهاند. به جرئت میتوان گفت فصل هفتم سریال Game of Thrones بسیار غافلگیرکننده و جذاب بود و حال باید منتطر قسمت آخر که اژدها و گرگ نام دارد باشیم تا ببینیم این فصل هفت قسمتی چگونه به پایان خواهد رسید. با این حال که فصل هفتم فقط ۷ قسمت دارد و ما تنها ۶ قسمت را دیدهایم، مطمئنا همه موافق هستیم که این فصل با وجود کم بودن تعداد قسمتها چیزی از بقیه فصلها کم نداشت و در بعضی مواقع نیز جذابتر از آنها بود.
در لحظات اولیه سریال شاهد صحبتهای جان، تورموند و گندری بودیم، با توجه به سخنان تورموند میتوان مطمئن شد او چیزی از جنوب نمیداند. البته وحشیهایی که بیشتر عمر خود را در شمال دیوار سپری کردهاند، به آب و هوای جنوب دیوار عاد ندارند و به سختی با شرایط خو میگیرند؛ حتی استارکها وینترفل که به مقاومتشان در برابر سرما معروف هستند، هم هوای شمال دیوار را منجمدکننده و بسیار سرد میدانند، شاید این دیالوگها را بیمعنی بدانید، ولی توجه داشته باشید که این سخنان نشان میدهند که مردم برای زنده ماندن در شب طولانی باید خود را با شرایط حاضر وفق دهند وگرنه خواهند مرد. به علاوه جان با تورموند درباره ملکه اژدها صحبت کرد، شاید خود جان متوجه نباشد ولی سپری کردن مدت زمان زیادی با مردم آزاد رفتار او را بسیار تغییر داده است؛ جان که اکنون نماینده مردمش است، در ابتدای این قسمت عنوان میکند که از زانو زدن در مقابل دنریس امتنا کرده و خواهد کرد، در همین زمان است که تورمند آن چه برای منس ریدر اتفاق افتاد را به یاد او میاندازد و از او میخواهد به خاطر غرور خود، جان مردمش را در خطر قرار ندهد. از بخشها دراماتیک این قسمت میتوان به صحبتهای جان و جوراه درباره پدرانشان اشاره کرد، جان که جوراه را وارث حقیقی لانگ کلاو میداند از او میخواهد که این شمشیر را پس بگیرد ولی به نظر میرسد جوراه خود را لایق این شمشیر والریایی نمیداند و از جان میخواهد که آن را نگه دارد و پس از مرگ خود این شمشیر باید به فرزندان جان برسد، به نظرم این یکی از بزرگترین هدیهها در تاریخ وستروس است. جان به سر شمشیر اشاره میکند و میگوید که طرح گرگ را با خرس عوض کرده است، این نکته را در ذهن داشته باشید تا جلوتر روی آن بحث کنیم.
هرچه از خط داستانی جان و دنریس لذت بردیم خط داستانی وینترفل ما را ناامید کرد. در گذشته شاهد اعمال زیرکانه لیتل فینگر بودیم او که دشمنان خود را به راحتی کنار میزد، اکنون قصد تفرقه اندازی میان دو خواهر استارک را دارد و به نظر تا حدودی هم موفق شده است، در قسمت قبل آریا که از تواناییها زیادی برخوردار است، با تعقیب لیتل فینگر نامهای که سانسا در فصل اول به راب نوشت را در اتاق لیتل فینگر پیدا کرد، حال آنکه این نقشه از پیش تعیین شده پیتر بیلیش بوده است؛ در این قسمت وقتی آریا درباره گذشته و زمانی که پدرش در قید حیات بود صحبت میکرد، بسیار از ما را با سخنان تحت تاثیر قرار داد و در همین لحظه سانسا را به خاطر خیانت به خانوادهاش متهم کرد. سانسا به قدری از این که آن نامه کذایی به دست لردهای شمالی و متحدانش برسد به وحشت افتاده است که باعث شد او درسها گذشته خود را فراموش کرده و دوباره به لیتل فینگر اعتماد کند. البته با توجه به تواناییهای خارقالعاده آریا میتوان احتمال داد او از زیر و بم ماجرا خبر دارد و فقط در حال امتحان کردن وفاداری سانسا به جان و خانوادهاش است.
خب به نظر میرسید جان و همراهانش طبق رویایی که سگ شکاری در قسمت اول دیده بود به پیش میرفتند، تا زمانی که به یک خرس قطبی مرده برخوردند، پس باید به یاد داشته باشیم که تمام موجودات زنده میتوانند پس از مرگ به خدمت نایت کینگ در بیایند. یکی از ابهامات این سکانس دلیل مات و مبهوت بودن سندور کلگین بود، او تنها کسی نبود، که تا به حال با مردگان نجنگیده بود ولی تنها کسی بود که هیچ عکسالعملی از خود نشان نداد، همین کار او باعث زخمی شدن توراس و مرگ او در سکانس بعدی شد. در ادامه جان و گروهش با گروه کوچکی از ارتش نایت کینگ که در حال گشتزنی بودند، روبه رو شدند، نکته مهم قابل توجه این است که با کشتن هر واکر مردههایی که او تبدیل کرده است از کار خواهند افتاد، خب پس اگر در هنگامی که نایت کینگ به دیوار حمله میکند، عدهای کماندار حرفهای با تیرهایی از شیشه اژدها وایت واکرها را هدف بگیرند، میتوانند بخش بزرگی از ارتش نایت کینگ را نابود کنند. جان به سربازی که برایش آمده بود رسید او را اسیر کرد، البته این به نظر تلهای از پیش تعیین شده توسط نایت کینگ بود. خوشبختانه جان در لحظه آخر به خوبی عمل کرد و گندری را به تنهایی به دیوار فرستاد تا نامهای برای دنریس بفرستد.
دنریس و تیریون مانند دو خواهر و برادر هستند، آنها دعوا میکنند، تبادل نظر میکنند و از یکدیگر نافرمانی میکنند ولی در آخر دوست هم باقی میمانند. دنریس درباره این که تیریون یک قهرمان نیست سخن میگوید و این را یک ویژگی مثبت میداند.دنریس گفت، دروگو، جوراه، داریو، حتی این جان اسنو همهشان تلاش میکنند تا از یکدیگر پیشی بگیرند و شجاعانه و احمقانهترین کار ممکن را انجام دهند. نکته جالبی که تیورون هم به آن اشاره کرد این بود که تمام کسانی که او نام برد عاشق دنریس شدهاند. من شخصا علاقه دارم تیریون را خردمندترین شخصیت در کل وستروس بدانم او شاید در زمینه نظامی از سرسی و جیمی شکست بخورد، ولی در سیاست و برنامهریزی از همه برتر است؛ تیریون از این که سرسی برای دنریس تله گذاشته است، مطمئن است و از او میخواهد همراه با دو ارتش و اژدهایانش به کینگزلندینگ برود، در ادامه همین قسمت است که ویسریون از اژدهایان دنریس کشته میشود، پس دنریس با دو اژدها میتواند به کینگزلندینگ سفر کند. با توجه به این که کایبرن از آن دسته از آدمها نیست که به این زودیها تسلیم شود مطمئنا بیشتر از ۱۰ عدد از کمانها مخصوص خود را بر روی دیوارهای بلند کینگزلندینگ نصب کرده است تا به فرمان سرسی اژدهایان دنریس را سلاخی کند، البته در قسمت ۴ دیدیم که یک تیر از این کمان اگر به کتف اژدها برخورد کند فقط میتواند او را زخمی کند و تعادلش را بر هم زند ولی اگر ۱۰ عدد از این کمانها همزمان به سمت اژدهایان او شلیک کنند احتمال این تیری به سر یکی از اژدهایان او برخورد کند بسیار بالا است. همچنین تیریون از دنریس خواهش میکند تا کنترل بیشتری بر رفتار خود داشته باشد و زود از کوره در نرود، ولی مهمترین قسمت این سکانس، جدال این دو بر سر جانشین دنریس بود. تیریون از دنی میخواهد تا برای خود جانشینی مشخص کند، با توجه به بلایی که در فصل اول بر سر دنریس آمد او نمیتواند بچه دار شود، ولی طبق سخنان تیریون او میتواند به روشهای دیگری برای خود جانشین انتخاب کند تا اگر برای او اتفاقی افتاد، هدفش از بین نرود و ارتشش بدون رهبر باقی نماند.
مشخص نیست که سربازان معمولی ارتش مردگان تنها یک سلاح هستند که توسط واکرها کنترل میشوند و خود از هیچ هوشی برخوردار نیستند و یا این که هر کدام از آنها قدرت تصمیمگیری و تفکر دارد و فقط فرمانهای کلی توسط واکرها به آنها داده میشوند. جان و همراهانش بر روی صخرهای در وسط یک دریاچه یخ زده زندانی شدهاند و پس از سوزاندن جسد توراس درباره شانس زنده ماندن خود گفتگو میکنند و بریک به جان پیشنهاد میدهد که یک راست به سراغ نایت کینگ برود و او را بکشد (به همین راحتی!) ولی به نظر میآید جان بر عقیده خود استوار است و قصد ریسک کردن ندارد، هدف او از این سفر تنها بردن یکی از سربازان نایت کینگ به جنوب است. معلوم نیست که اگر سندور کلگین آن سنگ را به سمت ارتش نایت کینگ پرت نمیکرد آنها تا چه موقعی بر سر جای خود باقی میماندند، که خود یکی از ضعفهای داستان است زیرا حتی اگر ارتش مردگان یک مشت زامبی احمق بیشتر نباشند، فرماندهشان از بالای تپه آنها را رهبری میکند و اگر او نمیتواند تشخیص دهد که آب یخ زده است یا خیر چگونه میتواند بدون نقشه ارتشش را به دیوار برساند!
تقریبا یک فصل شده بود که نگران زندگی جان اسنو نشده و از زنده ماندن و مطمئن بودیم، ولی وقتی هزاران هزار زامبی او را محاصره کرده باشند فقط دنریس، عمه عزیزش است که میتوند او را نجات دهد. نبرد سخت و جانفرسایی بین تعداد انگشتشمار ولی نیرومند از زندگان در حال مبارزه با تعدا بینهایتی از مردگان بودند و در لحظهای ما تورمند را که در اوایل قسمت از رویای ازدواج با برین و داشتن فرزندانی غولپیکر از او صحبت میکرد، از دست رفته تلقی کردیم هنگامی که جان فرمان عقبنشینی صادر کرد، تورموند جا ماند و اگر سگ شکاری به دادش نرسیده بود بدن بیجانش به این موجودات کریه میپیوست. با این که جلوههای ویژه به خوبی اعمال شده بود در مواقعی مصنوعی بودن صحنهها حس میشد البته داستان به قدری احساسی بود که اگر در آن غرق میشدید مصنوعی بودن را حس نمیکردید. درست در موقعی که دیگر امیدی برای زنده ماندن نیست پسر عمههای جان به دادش میرسند و با نفس آتشین خود جهنمی به پا میکنند. البته این خوشحالی ما دوامی نخواهد داشت، جان که میخواهد در مقابل دنریس خود را شجاع و نترس نشان دهد شروع به پیشروی به سمت واکرها میکند، البته نمیتوان ایرادی بر او گرفت هیچکس نمیدانست که نایت کینگ این قدرت را دارد تا با یک نیزه یخی ساده موجودی به بزرگی یک اژدها را نفله کند! در همین لحظه است که موجی از احساس بیننده را فرا میگیرد، شاید شما سه اژدهای دنریس را تنها حیواناتی بدانید که به دنریس خدمت میکنند ولی دنریس آنها را مانند کودکانی که هرگز نخواهد داشت دوست دارد. جان که قدرت عظیم نایت کینگ را شاهد بوده است از دنی میخواهد هر چه زودتر فرار کند ولی خود موفق نمیشود به آنها برسد.
سکانسی که در آن چشمان گرگی لانگ کلاو پلک میزند بسیاری را حیرتزده کرده بود در ابتدا بیان شد که چون سر گرگ از درختان ویردوود ساخته شده است برن از آن برای مشاهده وضعیت جان استفاده میکند ولی بعدا کاگردان این قسمت عنوان داشت این صحنه کاملا اتفاقی بوده و به خاطر وجود مه این توهم را ایجاد میکند که گرگ پلک زده است. جان که اکنون تنها فرد باقی مانده است خود را برای مرگی دردناک آماده میکند ولی عمو بنجن او با آن زنجیر آتشین و اسب زیبای خود پا به میدان نهاده و اسب خود را در اختیار جان قرار میدهد من شخصا فکر میکنم آنها میتوانستند با یکدیگر فرار کنند ولی بنجن دیگر از زندگی به عنوان یک نیمه انسان خسته شده بود و خواهان مرگی شرافتمندانه بود. راستی بنجن در فصل ششم گفته بود که دیوار جادویی دارد که به مردگان اجازه عبور نمیدهد حال سوال این جا است که آن سربازی که آنها آوردهاند را چگونه میخواهند از دیوار عبور دهند. جان که خود را به سختی به دیوار میرساند تحت درمان قرار میگیرد، در این سکانس شاهد شکلگیری نوعی ارتباط عمیق بین جان ودنریس هستیم، او با این حال که ویسریون یکی از فرزندان خود را از دست داد اما چیز مهمتری به دست آورد و آن اعتماد جان اسنو بود، جان در پایان قبول کرد که در مقابل او زانو بزند. رابطه دنریس با جان به خوبی پیش میرود و این موضوع دنی کوچک ما را میترساند، جان او را دنی خطاب کرد درست همانطور که ویسریس او را صدا میزد. در آخرین سکانس اتفاقی که همه انتظارش را میکشیدیم رخ داد، نایت کینگ جنازه ویسریس را که در یخ فرو رفته بود، بیرون آورد و او را با کمک نیروی خود به یک اژدهای یخی تبدیل کرد، حالا سوال این جا است که این اژدها اکنون چه از دهان خود خارج میکند، نوعی آتش یا یخ؟ ارتش مردگان افراد بسیاری را از دست داد ولی یک اژدها به دست آورد که جای خالی تمام سربازان از دست رفته نایت کینگ را پر میکند.
این قسمت به خوبی توانست داستان را به جلو ببرد و با این حال که همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد اما از کیفیت آن نکاست.
نظر شما درباره قسمت ششم از فصل هفتم سریال Game of Thrones چیست؟ آیا شما هم مشتاقانه منتظر قسمت بعدی هستید؟