تنها سه اپیزود به اختتامیه فصل هفتم سریال The Walking Dead باقی مانده است و این بار با بررسی قسمت سیزدهم در خدمت شما هستیم.
حداقل چیزی که میتواند سریال The Walking Dead را از گرداب مشکلات ریز و درشتش به بیرون بکشد، چیزی در حد و اندازه اپیزود سیزدهم است. این جمله نه قرار است معنی خوبی بدهد و نه منظور بدی دارد؛ حقیقت این است که در لا به لای چنین سکانسهای مضحک و مسخرهای که در این روزهای سریال The Walking Dead باب شده است، وجود اپیزودی مانند قسمت سیزدهم برای بهبود شرایط، نه تنها خبر خوبیست، بلکه مورد نیاز و الزامی قلمداد میشود. خندهدار است اگر از لحاظ فنی شرایط این روزهای سریال The Walking Dead را باب میل بدانیم، اما با این حال همگی چهار چشمی به چهارچوب تلوزیون خیره شدهایم، با این نیت که شاید، فقط شاید «داستان» بخواهد صدا در کرده و کمی رو به جلو حرکت کند. اپیزود سیزدهم قدم بسیار بزرگی است که اصلا و ابدا از ماهیت فعلی سریال The Walking Dead انتظارش را نداشتیم؛ چرا که پیش از این در پیشبرد داستان، عوامل سازنده حسابی تو زرد از آب درآمده بودند. شرایط روایت داستان در اپیزود سیزدهم به شکل معجزه آسایی پیشروی کرده و از قضا مهرههای بازی را کاملا زیر و رو میکند؛ آن هم به بهانه یک عدد طالبی! چیزی که اپیزود سیزدهم به مخاطب خود یادآوری میکند، ماهیت وحشی و دور از انتظار آخرالزمانی بوده که حالا تبدیل به جهنمی مملو از زامبیهای بیخطر شده است. یادآوری میکند که شخصیتهای فصل هفتم، همان کاراکترهای فصول گذشتهاند و اتفاقات بزرگ (بخوانید مسخره!) فصل هفتم شخصیت آنها را تغییر نداده است. یادآوری میکند که این آخرالزمان هنوز هم با شخصیتهای این دنیا شوخی ندارد و فرصت کند آنها را به جمع مردگان متحرکش میافزاید. همه اینها به کنار؛ حیف که هنوز هم یادآوری میکند، سریال The Walking Dead هیچگاه نمیتواند سریال خوبی باشد!
اپیزود سیزدهم جذاب و تماشایی دنبال میشود؛ نه به آن دلیل که با یک اپیزود باکیفیت طرفیم، به آن دلیل که این اپیزود نسبت به هرآنچه در فصل هفتم دیدهایم نقش یک معجزه را دارد. با این حال چطور میتوان اتفاقات ابلهانه اپیزود سیزدهم را نادیده گرفت؟ ماجرا این بار سر از پادشاهی در میآورد تا گره کوری که میان کاراکترها بوجود آمده است را برای بیننده باز کند. بیایید کمی صادقانه صحبت کنیم؛ ماجرای مخفی ماندن قتل گلن و آبراهام از کارول، همان ابتدای کار نیز ابلهانه به نظر میرسید. حتی پیشتر از آن، وضعیت روحی نا به سامان کارول و دور شدن او از جامعه الکساندریا نیز آن قدر سطحی و مسخره بود که هر بینندهای میتوانست بازگشت کارول به آغوش گرم الکساندریا را پیش بینی کند. زمانی جدا شدن کارول با آن وضعیت روحی توجیه قابل قبولی برای مخاطب محسوب میشد که ما در طی فصل هفتم سریال The Walking Dead شاهد جهت گیری او میبودیم. مخصوصا زمانی که میدانیم شخصیت کارول آنقدر پتانسیل بالایی دارد که در هر جبههای، طرفداران به او جذب میشوند. کارول سیر تکاملی و جهتگیریهای فراوانی داشته است؛ او دورهای مادر فرزند خردسالی بود، بعدها تبدیل به یک شخصیت خنثی اما دوست داشتنی شد، مدتی بعد هم به یک ابرجنگجوی بزرگ تبدیل شد و حالا در فصل هفتم سریال The Walking Dead، به قاتلی کشنده و البته منزوی تبدیل شده است.
در فصل هفتم سریال The Walking Dead کار به گونه پیش رفت که هر بینندهای میتوانست وقایعی مانند اپیزود سیزدهم را حدس بزند؛ فقط منتظر آن بودیم که بلاخره اتفاق بیفتد. مثلا این که تمامی کاراکترها بلاخره و از یک نقطه به بعد بر علیه نِگان خواهند شد، یک اتفاق کاملا بدیهی قلمداد میشود؛ مخصوصا با آن افتتاحیه پر تلفات فصل هفتم! حالا چیزی قریب به سیزده اپیزود از شروع این فصل گذشته است و کمی که با دید بازتر به وقایع مربوط به این فصل نگاه میکنید، عملا متوجه میشوید که سریال The Walking Dead از ابتدای این فصل تا به اینجا تنها دو قدم برداشته است. قدم اول اتفاقات افتتاحیه فصل است که ماجرای اصلی را کلید میزند و قدم دوم، چیزی جز اپیزود سیزدهم نیست! این اپیزود دقیقا همان اتفاقی است که انتظار تماشایش به قسمت دوم و سوم این فصل بازمیگردد و حالا با ۱۱ قسمتِ بیهوده، سر از اپیزود سیزدهم درآوردهایم تا بلاخره داستان مرحمت کرده و کمی رو به جلو حرکت کند. کارول و مورگان به عنوان مهمترین مهرههای این اپیزود قلمداد میشوند. کارول حالا بعد از گذشت دو اپیزود، نسبت به حرفهای درل کمی مشکوک شده است و به نظر میرسد که این اتفاق خواب آسوده را از او سلب کرده است. با همین بهانه او روانه کینگدام میشود، تا خودش جواب سوالات احتمالیاش را بگیرد. حالا کارول بعد از گذشت چیزی قریب به یک فصل از منزوی شدنش گذشته و دوباره وارد جریان اصلی داستان میشود. او با فهمیدن حقیقت متوجه میشود که دور شدن از واقعیت تنها به مانند یک دروغ بزرگ است و دردهای او را دوا نمیکند؛ چه بسا حالا عذاب وجدان این که چرا در آن موقعیت نبوده با او همراه شده است. لپ کلام همین است؛ کارول بعد از فاش شدن حقیقتی که درل از او پنهان کرده بود، بازهم به همان کارول دوست داشتنی سابق تبدیل میشود. اما مساله این است که مخاطب تا به این لحظه نیز انتظار نداشت که کارول تا انتهای داستان در خانه خود لم داده و در حیاط خانهاش سبزیجات بکارد! عین روز روشن بود که کارول به طریقی وارد روند اصلی داشتان میشود، اما یک نکته این وسط هنوز بیپاسخ میماند. آن هم این است که در دوره انزوای کارول دقیقا چه چیزی به مخاطب اضافه شد؟ برای مثال در فصل ابتدای سریال The Walking Dead، ما کارول را به چشم یک مادر زخم خورده میدیدیم که تنها هدفش زنده ماندن است. بعدها با از دست دادن فرزندش او تبدیل به یک کارول زخمی میشود و کاملا این واقعیت لمس شدنی بود که حالا کارول زخم خورده تا چه اندازه میتواند خطرناک و کشنده ظاهر شود. حتی بعدها که واقعا تبدیل به یک ماشین کشنده انسان شده بود هم میتوانستیم واقعیت او را لمس کنیم و دیدیم که در روند داستانی تا چه اندازه مثبت و موثر ظاهر شد. واقعیت این است که این کارول فصل هفتمی فقط رفته است که برای مدتی از جلوی دوربینها فاصله بگیرد و هرچقدر که دقت میکنید، یک چیز را خوب متوجه میشوید؛ تک تک سکانسهای مربوط به کارول عملا بیهوده گذشته است! چرایی این موضوع را خواهم گفت.
یک نگاه کلی به تک تک سکانسهایی که شخصیت کارول در آن حضور دارد بیندازید؛ از دیدارهای او با ازیکل گرفته تا حضورش در کنار مورگان، همه و همه با چه مفهومی دنبال میشود؟ با این هدف که بگوید کارول در حال حاضر اعصاب هیچ چیزی را ندارد و فقط میخواهد که در گوشهای از این جهنم لم داده و تا آخر عمر سبزیجات بکارد. این هدف تا پیش از اپیزود سیزدهم دنبال میشود و ما هر موقع که با شخصیت کارول رو به رو میشدیم، یا او حوصله کسی را نداشت یا اینکه به سرعت درخواستهای دوستانه دیگران را رد میکرد. حالا او وارد بُعد حدیدی از شخصیت خودش شده است، بی آن که بخواهد به بعد فعلی خودش یک جواب مثبت و کلی بدهد؛ اگر چه ممکن است دلیل این انزوای مسخرهاش در آینده مشخص شود، اما بعید میدانم که این دلایل مخاطب را راضی کند. آن سوی ماجرا نیز ما شخصیت مورگان را داریم که پایش را در یک کفش کرده است و میگوید که هیچ رقمه حاضر به کشتن کسی نیست. اما این بار قواعد بازی کمی تغییر میکند؛ ماجرا از جایی شروع میشود که ازیکل و جمعی از اعضای کینگدام برای تقدیم غذاهایشان به ناجیها راهی منطقهای میشوند. طبق معمول درگیری میان آنها بالا میگیرد و در این بین، بنجامین قربانی میشود و کمی بعد جانش را از دست میدهد. مساله مردن بنجامین برای بیننده نهتنها اتفاق غم انگیزی نیست، بلکه توجهی هم به آن نمیشود؛ چرا که اکثر بینندگان او را به چشم یکی از اعضای عادی این دنیا میدانند و مرگ او واقعا چیزی از سریال The Walking Deadکم نمیکند. منتها مورگان پس از مرگ او به حدی شرایط روحیاش خراب میشود که شما واقعا نمیتوانید موقعیت او را درک کنید؛ واقعا آیا پیش از این رابطه عمیقی میان بنجامین و مورگان شکل گرفته بود که حالا مرگ او ضربه بسیار سنگینی برای مورگان محسوب شود؟ آن قدر این ضربه شدید باشد که مورگان برای مخاطب یک غافل گیری به تمام معنا تدارک ببیند؟
حکایت از این قرار است که ریچارد برای مجاب کردن ازیکل، تصمیم میگیرد یکی از طالبیها (!) را پنهان کند. او پیش بینی میکند که ناجیان با چنین مشکلی کنار نمیآیند و دخل یکی از اعضا را میآورند و حالا ریچارد تصور میکند که آن قربانی قطعا خودش خواهد بود؛ لذا زمانی که بنجامین قربانی این قضیه شده و مورگان متوجه این موضوع میشود، یکی از عجیبترین اتفاقات فصل هفتم به وقوع میپیوندد و با این کار نشان میدهد که اکثر کاراکترها هنوز هم همان شخصیتهای چند فصل اخیرند. کاری با روند اتفاقات اپیزود سیزدهم ندارم، اما مساله این است که بنجامین برای ازیکل حکم فرزندش را داشت! مرگ او نهتنها تغییری در رفتار ازیکل ایجاد نمیکند، بلکه او را وارد جهتگیری کوچکی هم نخواهد کرد. تا جایی که برای تسویه همان یک طالبی، بازهم با ناجیها وارد مذاکره شده و اینبار ریچارد قربانی میشود؛ نه قربانی ناجیها! ریچارد توسط مورگان به افتضاحترین شکل ممکن به قتل میرسد. ریچارد زمانی که میخواهد طالبی را به ناجیها بدهد (واقعا یک طالبی ارزش آن همه بنزین مصرف شده برای جا به جایی به منطقه را داشت؟ حالا بزنین از کجا گیر میآورید؟) مورگان از پشت به او حمله کرده و ریچارد را خفه میکند؛ جالب است بدانید که در این بین، حتی کسی هم برای جدا کردن مورگان از ریچارد اقدام نمیکند! هر دو گروه تنها کشته شدن ریچارد را نظاره میکنند و انگار نه انگار که یکی از قدیمیترین اعضای کینگدام توسط مورگان درحال خفه شدن است! ریچارد میمیرد و اوج واکنشی که ازیکل از خود نشان میدهد این است: چرا او را کشتی؟
اپیزود سیزدهم ریچارد و بنجامین را از داستان خط میزند و این اتفاق بهانهای میشود که تک تک کاراکترهای این اپیزود، عزم خودشان را جزم کنند و به مصاف با ناجیها بروند. حالا کارول ماجرای قتل گلن و آراهام را میداند و این ارتش تکنفره، بار و بندیلش را برای شخم زدن ناجیها جمع کرده است. ازیکل هم که قتل دو عضو بزرگ از جامعه خود را به بهانهای کوچک دیده است، خودش را برای جنگ آماده میکند و در کنار کارول برای نبرد آماده میشوند؛ نبردی که احتمال میدهم به لطف ساشا و رزیتا گندش بالا بیاید و آن قدر کش پیدا کند که سر از فصل هشتم درآورد. و اما مورگان؛ کاراکتری که در حال حاضر عملا نمیدانیم در کجای ماجرا قرار گرفته است. در سکانس پایانی مشاهده میکنید که مورگان سر چوبش را تیز میکند؛ چوبی که تا الان با هدف ضربه زدن به دیگران مورد استفاده قرار میگرفت، اکنون برای کشتن آماده شده است. منتها سر این چوب به طرف چه کسی گرفته میشود؟ با قاطعیت نمیتوان به این پرسش پاسخ داد.
در نهایت همان طور که در ابتدای مقاله عرض کردم؛ اپیزود سیزدهم با توجه به روند کند و پر از سراشیبی فصل هفتم حکم یک معجزه را دارد. داستان به شکل عجیبی رو به جلو حرکت میکند، اما نه از راه درستش. طبق معمول مشکلات زیادی گریبانگیر اپیزود سیزدهم شده است و این موضوع کاملا قابل لمس خواهد بود. کارول با وجود آن که شخصیت بسیار موثری دارد، همچنان خنثی محسوب میشود و در اپیزود سیزدهم به روند اصلی داستان ملحق میگردد؛ البته کارول هرچه باشد، آنقدر بازیگر خوبی دارد که میتواند در اندک مایهای از سکانسها بدرخشد و از دل یک شخصیت بی روح، یک جنگجوی بزرگ به بیرون بکشد. همان طور که میدانید، در اپیزود چهاردهم شاهد حضور ساشا و رزیتا خواهیم بود و این یعنی خدا میداند که اپیزود پیش رو تا چه اندازه قرار است طاقت فرسا سپری شود. با این حال، شایان به ذکر است که یاد آوری کنم؛ تنها سه قسمت دیگر تا اختتامیه فصل هفتم باقی مانده است. آشی که برایمان پختهاند، هنوز مواد اولیهاش هم اضافه نشده است. منتظر یک اپیزود خسته کننده و طاقت فرسای دیگر باشید؛ چرا که این بار میزبان رزیتا و جامعه هیل تاپ خواهیم بود. واقعا چه داستانی قرار است برایمان روایت کنند؟ خدا میداند، فقط امیدوارم که تیر ساشا به لوسیل برخورد نکند!