پسته، تخمه، گردو و سایر تنقلات به شرط وجود «مغز» خواهان دارند وگرنه پوست هیچگاه حس چشایی را به چالش نخواهد کشید، فقط در بستهای بوده، که دندان حکم شاه کلید را برایش داراست! نهتنها این مثل بلکه هرچیزی باعظمت درونی خود بزرگ میشود. جثه و زرق و برقهای ظاهری تنها در جرگه «فرمالیته» جای دارند. ولاغیر! در ادامه گیم شات را با قسمت چهارم مجموعه مقالات چند خط دلتنگی همراهی کنید.
مجموعه مقالات چند خط دلتنگی قسمت چهارم
خاطرات برفکی
اگر از وقایعی که در ذهنمان نقش بسته و تعاریف گذشتگان زنده در حال، خسته و مستأجر (!) فاکتور بگیریم، بدون نیاز به پیکر از خط پایانی یافتن در، عبور خواهیم کرد که حقیقتا گذشته بهتر بود. نمیگویم از تمامی جهات زیرا اگر کفه ترازوی مزیت فیگور میگرفته، کفه معایب نیز منفعل و نیازمند تلمبه و ناسوس نبوده! هر چیز خوب و بد خود را دارد. اما حداقل اگر سایه «سنت» روی اکثر موضوعات سنگینی میکرد، رودی روان با مطبی عاری از حتی مگس وجود داشت! نه حال که مصنوعات مدرنیته گریبان بشر را رها نکرده هیچ، روز به روز در جلد گلوبندهای جای خوش میکند. زلالی و خالص بودن در گذشته موج میزد و هیچ کجا تا زمانیکه آب وجود داشت، چشمه مصنوعی احداث نمیگشت. شاید با خود بگویید این نسل هفتادی را چه به صحبت از گذشته (!) و بعید نیست که حق در سنگر شما باشد، اما همین گذشت دو دهه از سنم برای سفیدی چند لاخ سیاهی، شکستگی و بستن زیپ کوله تجربه کافیست!
این خاطره بازی چند کلمهای خیلی خوب است. انسان را به یاد دورانی میاندازد که شاید در این زمانه مانندش را دستگیر نکند و به نوعی خانه تکانی ذهن و یاد بوده اما با یک فرق اساسی، اینجا خاطرات(اساسیه) قدیمی و مندرز که روزی از شیرینی نداشته در یخچال پرکاربردتر بودند (!) به سمت زباله دان سمسار لعنتی رهسپار نمیشوند. و فقط غبارروبی شده و زیر نور آفتاب پشت پنجره (اتفافات روزمره) صبح شب مینمایند تا خاک گرفتگی و تمیزی دیگر!
نمیدانم تجدد و پیشرفت همراه خود چه چاشنی داشت که با دخول در دهان، سرآشپزان پیشین همگی به ضیافت گیوتین دعوت شدند. داخل خاک مملو از فروغمان، ظروف پرآب پا به میدان گذاشته و به اراضی حاصلخیز سینما و تلویزیون یورش بردند. به قدری این خیسی گسترده گشت که باورتان نمیشود اگر بگویم گه گداری تلویزیون آب میداد! بررسی کردم ببینم ایراد از کجاست، یافتم نشتی پیدا کرده و آن هم نشتی محتوا!
چندسال قبل: زینال این جریاناتو بس کن، پای جون برادرت وسطه میفهمی؟!
کدوم جریان؟ جریانی وجود نداره، زمانه که همه چیزو مشخص میکنه. (بازیگر: جمشید هاشم پور)
چندسال بعد: محموله پیش یک خلافکاره به اسم «الکس» اون خیلی آدم باهوشیه! یک تیم قوی میخوایم، امنیت تو دستای پلیسه! یک مامور از پلیس فتا هم میخوایم. دیوونه بازیشم مال منو تو پسر! (بازیگران: پولاد استتهام و پوریا شوارتزنگر سرخ!!)
فیلمهای اکشن آبکی و بهاصطلاح «خفن» که گند زدند به پیشینه حداقل خالص ژانر اکشن/پلیسی سینما و تلویزیون ایران. سریال نیز به همین منوال ادامه پیدا کرد و متاسفانه هنوز میکند. در فرمت موسیقی نیز پسرفت شدیدی را شاهد هستیم. اصوات یک شکل در حنجره با مقیاس مختلف (مصداق «لپ لپ» های دوران کودکی که در شمایل و اندازه باهم فرق داشتند اما جوایز مذخرفشان همه مثل هم بود!) و اشعار خالی از معانی درست درمان. شاعران چند دهه قبل برای خوانندهها هر شعر سخیف و پوچی را نگارش نمیکردند. لااقل اگر مخاطب ترانه معشوقه بود، به طرق زیبا با تزیین آرایههای ادبی دلنشین میشد نه امروز که مضمون اکثر قطعات سبک «پاپ» عاشقانه، دارای شعری ضعیف و تکراری است. مثالی به کار نبرم بهتر خواهد بود!
از تمامی این قربانیهای دوره جدید که بگذریم، میرسیم به بحث «بازی» خودمان؛ اما در مملکت گل و بلبل ما، این هنر نگون بخت از صدقه سر والدین بی مسولیت خود، چه موقع رنگ دورانی طلایی را با دیده آشتی داده که حال بخواهیم از افولش سخنی به میان آوریم؟! دردناک است.
مسلما من مبتدی وقتی ببینم کشاورزی با وجود یک زمین نسبتا خوب با کم لطفی آسمان و عدم فروش بازاریان مواجه میشود، دست از کاشت برخواهم داشت تا برداشتی دیگر در آن طرف مگر به خواستههایم برسم. امان از خندههای زنگ زده و عقرب سان!
چرک سبزو قربانی لیف کنم بخاطر عشق به هنر؟ عمرا!
اما در حقیقت این مفهوم که میگویم چیست؟ هنر از پیچیدهترین وجوه هستی است که نمیتوان میان کلمات و جملههای تکراری و همیشگی آن را گنجاند و با چیزهایی نظیر «هنر خلق زیبایی مابین زشتیهاست» به توصیفش پرداخت. باید عمیقا حس شود تا تاثیر و مقصود خودرا به مخاطب برساند. بهنوعی دستپخت سرآشپز قدری باید خوب باشد و مشتری نیز تمام و کمال تمرکز خودرا روی غذا بگذارد تا جرقه سوال «چاشنی چه بود» در ذهنش شکل گیرد. اما در عالم بازیها اغلب اوقات (بهخصوص از چندسال پیش تا امروز) سرآشپزهای یادشده با تزیینی دلفریب، چنان غذاهای خامی را جلوی دیدگان مشتری میگذارند که درصد رغبت به خوردن اگر هفتاد درصد بوده، حال به دو بدل میگردد! هرچند جمع کثیری از مشتریان با شوری وافر غذارا بلعیده و در راستای تبلیغات کلامی آن به جد میکوشند. به همین علل رستوران تعطیل که نمیشود هیچ، دایم شاهد تابلوهای «شعب نورسیده مبارک!!» هستیم.
این مفهوم مذکور همان عمیقی یک بازی بوده که خیلی وقت است گم و گور شده و آفتابی نمیشود. این مفهوم همان درک والای یک مخاطب از عنوان است که از طریق پرداختی تودار و پرمغز پدیدار میشود که متاسفانه کم یافت خواهد شد. و البته اگر از دید ضد هنری و کثیف/منطقی به ماجرا بنگریم، حق با آنهاست، چه کسی از سود خود میزند بخاطر اندکی جسارت که درصد موفقیتش چهل به شصت است؟ ولی آخر… هیچ؛ بگذریم.
قبل از دخول به مطالب بایستی متذکر شوم که مثالهای بهکار رفته در این مجموعه مقالات، عمدتا از خود بنده نشأت گرفته و حوادثی که برایم رخ داده یا درحال وقوع است را درج مینمایم زیرا معتقدم صفحهای که با تجربه و دل رو به سیاهی رود شرف دارد به سیه چردگان سیاه باز!
جامعه جالب نیست، خصوصا اگر متعلق به گلستان ایران باشد. ملت دچار سردرگمی و از هم گسیختگی شخصیتی گشتهاند. اغلبمان دوست داریم از ظاهر غنی باشیم اما درون تکدی گر است! معمولا عادتی به تیپ زدن، مد و حالت دادن مو ندارم چون اندازهای درگیری ذهنی مینوشم که کامل سیرابم در این سراب (!) و متاسفانه دید هم میهنان طور دیگریست و اگر کمی ظاهر ژولیده داشته باشی و البسه خاکی به تن کنی، زیر سایه سنگین نگاهشان جان خواهی داد. کمو بیش میشنیدم هنگامی که سوار اتوبوس، پلکم دست خودم نبود و از کار زیاد و کمبود خواب، انگ حس شنوایی را میدرید! “نگا کن جوونا دنبال چی میرن، همش موادو کثافت کاری!” ایرادی نیست هرچه میخواهید بگویید. ماهم خدایی داریم (!) و کافیست این قضیه مقداری وارونه گردد و شخص روبهرو، فردی ادکلن زده با کت و شلواری ده میلیونی باشد! در این مواقع هیچ چیز مدنظر نیست و ملت فقط خم و راست شده و پاچه را مابین میان وعده زورچپان میکنند بدون کله. دیگر مهم نخواهد بود فرد مذکور بر فرض مثال، در کار خرید و فروش کریستال و شکستنی است و به قولی سرای بلور دارد. قضاوت فقط از روی ظاهر صورت میگیرد. حال و روز بازی نیز تعریفی ندارد و مشابه همین داستان دنبال میشود. عناوینی که پشتشان به کوه سرمایه و اسم و رسم گرم است، تیتر اول همه سایتها، نشریات و زبان مخاطب را به خود اختصاص میدهند. و جدا از خوبی و بدی تا سرحد مرگ هندوانه تمجید زیر بغلشان جای دارد و اما عناوین کوچک و مستقل که عموما حکم کودکانی را دارند که بیش از سنشان میفهمند (!) با کم لطفی و بی توجهی مواجهاند. افسوس!
هیچگاه نمیگویم که تمامی عناوین بزرگ و پرخرج از ریشه مشکل دارند و محکوم به تیرباران؛ خیر، بودند و هستند بازیهایی که بزرگ بودند اما آیا واقعا بزرگ بودند؟! خاطره بازی واندر و اسبش در سایه کلوسوس، قدم نهادن در جلد پدری خسته و عاری از جان، داخل هفتهای بارانی، شدید از باران! خش خش برگهای پاییزی پس از نابودی، زیر پای دخترکی بد دهن و آن طرف تر مردی کنده از کاینات و خیره به بلندای گرییان ظریف مشتی زرافه! در آخرین ما و خیلی عناوین دیگر با وجود تبلیغات گسترده توخالی نبودند و سازندگانشان هنگام ساخت بازی، جلوی مانیتور تصویر اسکناس ترسیم نمیکردند. رابطه میان اهدای عمق به یک اثر به فاصله حرف «ش» لابلای عین و قاف بوده و اگر عشق به سرنگ عمق تزریق گردد، این «عمل» مطمعنا عملی خواهد شد! برای درک صحبتم پیشنهاد میکنم بازی End Of The World را که برای سیستم عامل اندروید منتشر شده تجربه نمایید. چند ماه قبل، در سایتها برای یافتن بازی جستجو میکردم که ناخودآگاه با عنوانی مواجه شدم که پایان دنیا نام داشت. طبق عناوین دیگر بسیار کم حدود دویست عدد دانلود خورده بود. عنوان مذکور را نصب کردم و نیم ساعته آمدم بیرون! اشتباه برداشت نکنید؛ با بازی آشغال و بی ارزشی مواجه نبودم، کل زمان گیم پلی چیزی حدود ده دقیقه بهطول انجامید! و بیست دقیقه دیگر مات به صفحه خیره، غرق موسیقی حزن انگیز بازی گشته بودم. این قصه کوتاه درباره یک بازمانده در دنیای پسا آخرالزمانی بود اما تفاوت اینجا خود را نشان میداد که ترک همسر و عشق زندگی عالم را بر سر این مرد آوار کرده بود. هرروز بیداری از خواب، قدم در دنیایی مرده و ملاقات خاطرات خوب، فوقلعاده دردناک است. عمق و مفهوم به سهولت روانه دل میگردد و اصلا نیاز به خرج و زرق و برق نیست. با سطلی از آب/عشق میشود حس دریا را القا نمود و ارزشش نسبت به گستره پهن آب، که یا باتلاق بوده یا سراب خیلی والاتر است.
به گوش که خواهد رسید؟!
آیا تا بحال به این موضوع اندیشیدهاید که این همه صحبت، اعتراض، دلنوشت و … کجا میرود و وقتی از خط در و دروازه کسانی که باید عبور کند، نمیکند چرا داخل شش قدم به علفهای زیر پایمان مینگریم؟! چرا هنگامیکه شاعری با ید طولا در زمینه ابیات اعتراضی و ادویه دار، وضع مغز ملت و بطن ملت خود را چنین میبیند، هنوز دلش خوش است به اوراق کاهی و خسته دل؟! برای چه و چرا؟ پاسخ این سوالات در یک جمله خلاصه میشود و آن عشق به گفتن حقایق و حرف دل به امید رسیدن روز رویایی معروف است! که اگر پیاده هم قصد آمدن داشت، تا الان باید میرسید! بعله حقیقت از تلخ ترین چیزهاست و با این همه حرف و طعنه ما، آب از آب تکان نخواهد خورد، نه پوچ سازان داخل باغ گل دیده میشوند و نه «اکتیویژن» دست از هم زدن آش اسکناس خود با شعلهای وظیفه شناس برخواهد داشت! اما فایدهای ندارد ما بازهم خواهیم گفت و عقب نخواهیم نشست. یک نفر هم یک نفر است. هیچ چیز تمام نشده، اگر مانند دوران طفولیت دیگر با خبر انتشار نسخه ششم فلان بازی ذوق مرگ نمیشوم، خوشحالم هنوز صاحبخانههایی نفس میکشند که به مجرد خانه میدهند! خوشحالم که گول ظاهرسازی و تزیینات اکثرا توخالی را نمیخورم و پیش این دسته روزه دار میشوم! احساس رضایت دارم از وجود ده دقیقههای مذکور که اندازه چندین ساعت حرف نهفته درخود جای دادند و نیاز به کلنگ برای کنده کاری نیست، روح دست بهکار خواهد شد! درونم کنار کوره آشوب، کمی بساط آب خنک هم برپاست از سبب زندگی با جاندارانی که دیگران سر کفن پوش بودنشان قسم میخورند! ایرادی درکار نیست زیر پایم تشت نهادم، طاقت لبریز شده را در خود جای میدهد! مهم این بوده که حقیقت چیز دیگریست. حتی اگر جلوی تمام ارکان هستی بنشینم، دست به سویم دراز و مشت کرده مقابلم تکیه بر زمین زنند و یک به یک بگویند گل داخل کدام است؟! از یک کنار شانسم را روی تمام دستها پیاده خواهم کرد. اگر تمامشان هم بگویند “نوچ، پوچه!” ملالی نیست کورسویی وجود دارد درون که تلنگر میزند به خاطر، این آخر قصه نخواهد بود و هنوز خالقان زندگی و یک جرعه عمق، کفشهایشان را آویز نکردند! پس به امید مشتی زیر خاکی زنده نه زنده های زیر خاک!
به پایان این قسمت از مجموعه مقالات چند خط دلتنگی نیز رسیدیم. امید است مورد توجهتان قرار گیرد و بخشی از حروف دل را رنگ بزند! زیاده صحبتی نیست. یا علی