باز هم مزاحم همیشگی، مطمئنا از وجود بنده خسته شده و در فواصل کوتاه میان معده تا دهان، اتوبانی پر عبور و مرور در وجودتان تاسیس گشته! اما چه میشود کرد؟ شرم از سرتان کم شدنی نیست! همان گونه که هستیم پذیرای ما باشید. به امید انبوه سازی بیشتر در دلتان برای جای دادن ما! در ادامه گیمشات را با قسمت سوم مجموعه مقالات چند خط دلتنگی همراهی کنید.
از قهرمان، تا قهرمان، با قهرمان!
ذات هنر پیچیده و پر از ضد و نقیض است. هیچگاه کفه ترازویش به موازات پیش نرفته و دایم حول دگرگونی و تغییر میچرخد. چه سینما که زمانی میزبان آثار خاکستری و عاری از رنگ بود و حال مقابل مجرای باریک دیداری مخاطب، پروژههای چندصد میلیون دلاری کلید میزند، و چه دنیای بازیها که نقطه و پیکسل های دوستداشتنی را به عنوان مستأجر به خانه معرفی نمود و امروزه مستأجران مذکور، خانه و صاحبان خانه را درجا خریده و آزاد مینمایند! هنرهای دیگر نیز به همین طریق ادامه پیدا کردند؛ و در واقع از روزی که به ظرف هنر هنگام هم خوردن، چاشنی صنعت اضافه گشت همه چیزهای گرسنه ورق خوردند!
برگردیم کمی عقب، شاید کمی بیشتر از کم، آجرهای حیاتی خانه به دوش که مابین شاگردان شانه خالی کن، همواره جبران مافات کرده و برای من مخاطب و عمله! حکم قهرمان را داشتند. ماریو عاشق پیشه که با دوپینگ از طریق قارچ حجیم گشته! و به سوی نجات شاهزاده خانم میشتافت، قهرمان بود. و در کلبازی برای ما نقش قهرمان را ایفا میکرد، زیرا پلی بود به دنیایی دیگر، نفس عمیقی میان مشتی تک دمیدن هرزه! و لوبیایی سحرآمیز برای ما که حال کنار این سرو بدون هیچ جکی، معلق عشق بازی مینمایم! طبق یک قانون نانوشته، هر دنیا یک منجی و قهرمان در خود دارد که روزی دم زشتی و پلیدی را قیچی و بذر خوبی و محبت را میکارد! و به نوعی مصداق آرمانی تر از مثل “دیو چو بیرون رود فرشته درآید” که برخی اوقات این حس به سمع و نظر تلنگر میزند که چرا دیوها هنوز حضور دارند؟ فرشته را نمیبینیم، که قطعا ایراد از چشمان ماست نه چیز دیگری!
سزارین ابرقهرمانان از شکم داستانهای مصور، موجب شیوع تب ظلم ستیزی و پهلوانانه میان عوام گردید که به هر فردی حسی لوتی منشانه را عطا نمود. سوپرمن، اسپایدرمن، بتمن و مشتی من، که زمانی به عنوان قهرمان ازشان یاد میکردم اما شاید هنوز قهرمانان تو باشند. خدا میداند! موج جالب و مهیجی بود قبول دارم، به نوعی مانند داشتن یک برادر بزرگتر که هنگام آزار و اذیت بچههای محل، میآید و آنان را میزند. لذت بخش است. مگر نه؟
این دسته افراد که معمولا پارگی در قسمتی از البسه خود دارند (و مشخص نیست از زخم زبان/سلاح دشمنان بوده یا انقباض عضلانی و فشردگی تن پوش!) با توجه به روایات، انسانهای سختی کشیدهای بوده و حال حس رستم/رابین هودی شان شعله ور گشته!
چندین سال است که این موج از خوابیدن روی ماسه خسته نشده و هنوز هم با قدرت این حرکت را از بر انجام میدهد. عناوین مختلف با محوریت ابرقهرمانان مانند قارچ رشد کرده و به سرعت با هفت نسل بعد از خود قرار ملاقات تنظیم میکنند!
و تمام این آتشها (که هم یخ دست آب نمودند و هم خروجی به نام خاکستر برجای گذاشتند!} از گور «مارول» و «دی سی» بلند میشود زیرا در تولید این فرزندها نقشی اساسی داشتهاند! اما میان سیل گردن کلفتان یکه بزن، قطراتی غریبه با قطری صغیر اما سریع از دل ابر ابرقهرمانان به زمین رسیدند که کمی ماهیت یکنواخت این عالم را تغییر دادند.
هنوز «من» های گرامی در سرزمین بازیها جولان میدادند اما افراد دیگری کم و بیش پا به میدان گذاشتند که با امکانات محدود، تبدیل به قهرمان شدند. کسانی مانند «لارا کرفت»، «نیتن دریک» و این دست چالاکان «ایندیانا جونزی!» که نه تنها کول و بازوان حجیم نداشتند، بلکه روی هم رفته یک طرف اندام برادران هورمونی هم محسوب نمیگشتند!
اما علاوه بر جثه، وجه تمایز میان این افراد این بود که دسته دوم مانند تارزان با طبیعت اجین و رفته رفته اسیر فرامین مخاطب از طریق دسته و کیبوردها شدند. رکب خوردن از سوی هر دو جبهه؟ آغاز مصیبت و قهرمان با قهرمان از همین نقاط آغاز گشت!
مخاطب: آ ماشالا بتمن بزن نصفشون کن از وسط! آره همینه دممت گرررررم
خب از این گوداله هم بپرم تمومه
عه! چرا افتاد پس؟ بزار دوباره اومد امتحان میکنم.
ای باابا این که از اول اومد، ول کن دیگه حسش نیس!
مخاطب: این یارو چقد باحاله از همه جا آویزون میشه هیچ مرگشم نمیزنه!
اوه چرا داره لیز میخوره؟ دشمنام ک اون پایین واستادن!
چیکار کنم؟ باز نمیره از اول بیاد!
نیتن دریک: نگران نباش ارباب هرجا گیر کردی من صبر میکنم شما دکمه فشار بده بقیش با من! تازه بمیرم چیزی نمیشه درجا از همینجا دوباره زنده میشم! نگران چیزی نباش صحنه سینمایی رو عشقه!!
دنیای خاکستری
همه چیز برایم عوض شده من نوزده ساله با همین چهار لاخ گیس برفی، زیر نور خورشید با روزگار دستو پنجه نرم میکنم. محوریت قهرمانان به کل دچار تغییر و تحول شده چه در عالم بازیها و چه در این دنیای خاکستری و به ظاهر حقیقی! دیگر حس قلدری و فاز گرفتن با خفنان گردن کش اما خیر! از بین رفته است. میدانید؟ دنیا به گونهای با انسان رفتار میکند که نایی برای لذت بردن از مشتی بهظاهر لذت بخش باقی نمیگذارد. فعلا بگذریم از کنارش، دوباره ملاقاتش خواهیم کرد.
این دوگانگی در قهرمان حس پوچ و مبهمی را در دل میکاشت به طوری که، هم بازار لاغران انعطاف پذیر سکه بود و هم سر حنجره خش دارها خلوت نمیگشت! دو طرف متقاضیان خود را داشتند و هنوز که هنوز است دارند. بنده مشکلی با دو طرف ندارم اما بحث سر این بوده که حقیقتا دوران یک فرد خفن و همه فن حریف به سر رسیده و رفتن در جلد چنین شخصیتهایی دیگر دلچسب نیست.
از شدت چمبره زدن این قهرمانان روی مقعد علاقه مخاطب است که بازیهایی نظیر سری Souls که با توجه به توانایی محدود یک انسان، دشواریهای حقیقی را پیش چشمانش ترسیم میسازد، مورد استقبال زیادی قرار نگرفته و برچسب «سختی بیش از حد» را میبلعد. ساده بودن اغلب عناوین امروز آغازگر این این ماجرا بود. چند سالی میشود که سبکی جدید و محبوب وارد دنیای بازیها گشته به نام «بزن، بکش، برو جلو، هیچ کاری نکن، بقیش با من!» و فرجام این سبک، رشد و پرورش گیمرانی تنه لش! و راحت طلب بوده که عاشق «شعبون بی مخ» هایی هستند که یک تنه تمامی کائنات را قلع و قمع کرده و نعره بزنند! حال شاید بگویید تعصبی نظر میدهم و به نوعی تبعیض مناطق را رواج میدهم! اما این داستان را در شرق (که خیلی هم زیاد هستند) نهتنها سرزنش نمیکنم بلکه شدید میستایم! زیرا قضیه ژاپن با غرب زمین تا آسمان فرق دارد. هیچگاه نمیتوان انیمه و مانگاهای ژاپن را با محصول غرب مقایسه کرد. آن فضای فانتزی و بیمارگونه کجا تیمارستان متروک گاتام کجا!
و اما چرا؟ چرا فقط مشتی آرنولد بزن بهادر پلاکارد قهرمان را یدک میکشند؟ چرا کسی به پسر بی نام و نشان با دیدگانی چو الماس در بازی Limbo که با تنی عاجز، وارد عالم مردگان میشود قهرمان نمیگوید؟ چرا دخترک بی بضاعت Rise Of Balloons که به شهر اندوه پا گذاشته و با اهدای بادکنکهایی رنگی به کودکان غم زده، دست به خلق لبخند میزند در فهرست قهرمانان نیست؟! چرا «دیوید کیج» (David Cage) که به شخصیتهای خود حق مرگ عطا میکند و «ایتن مارس» که بخاطر نجات جان فرزند خویش، انگشت خود را مقابل چشمان الکتریکی قاتل اوریگامی قطع نمود را بهعنوان قهرمان نمیشناسند؟! قهرمان فقط همان افراد یادشده هستند؟ شاید برای تو باشند، اما برای من بلند کردن دست کسانی که معلم زنگ عشق و زندگی هستند افتخار والاتری است تا من های مذکور!
از همه چیز خستهام! از قدم زدنهای سنگین در خیابانی لایتناهی، خیره شدن به قلب تپنده آسمان که خیلی وقت است یکی در میان میزند. خیرگی به زندگی پر فراز و نشیب خود و مردم که مانند عناوین آخرالزمانی، برای بقا هرکاری میکنند! قهرمانان دنیای بازیها که وضعیت نامشخصی دارند، اجتماع و این روزگار نیز از بلاتکلیفی مزمن رنج میبرند. بازهم راه میروم! شاید شاهد اتفاق تازهای باشم. کیوسک روزنامه فروشی به چشمم لگد میکوبد، روی شیشه نوشته شده “هوا گرمه، پول ندارید آب معدنی رایگان دریافت کنید!” با چهرهای مغموم، لبخند تلخی بر لبم نقش میبندند. از میان ارتش زشت ماشینها زنده به آن سمت خیابان میرسم! یک دیوار عادی، چند چوب لباسی را با افتخار گریبان گرفته است با سربند «دیوار مهربانی» اغنیا ساده پوش ضایعات پوشاک خود را آویز، مستمندان از آن سو بر تن میکردند. کمی در ژرفای تفکر به آب تنی کردن پرداختم! سونای درنگ داغی معمول و متناسبی داشت. روی کالبد لخت خیابان تنها لباس مندرز و غریبه بودم. انسانیت شیوع پیدا کرده و بشر سعی مینمود در ذات قهرمان پدیدار شود. آیا من دچار توهمی خام شده بودم یا حقیقت چیز دیگری است؟! جامعه و نوادگانش، کمر به همت بسته و دست به اصلاحی عاری از تیغ زده بودند! محبت حتی از کت چند میلیونی هم بر زمین میریخت، آن هم در دامان مستضعفین سرشار از امید که بازارشان سکه بود! نمیدانم چه رخ داده است.
آیا صلح مانند صاعقه بر کشور و شرایط فایق آمده؟
آیا موج انسانیت بلاخره مارا بلعید؟
یا در دنیایی دیگر سیر میکنم؟
فقط این را میدانم که نمیدانم!
به ساعت موبایلم چشم دوختم، داشت دیر میشد. چند روز پیش که در علفهای پارک الاف در پی کاری برای امرار معاش بودم و خسته از درگیری با صاحب محل کار قبلی و اخراج! آگهی کارگری ساده را دیدم.
کاری، تمام وقت و دارای لوح! (خیلی رک درخواستش را درج نموده بود!) مواد مورد نیاز بودند این موارد! رستورانی در پایین شهر بود، که برای آشپزخانه کارگر میخواست. مشکلی از سوی من حس نمیشد زیاد در اجتماع کار کرده بودم فرقی هم نمیکرد چه کاری است. مهم پولش بود! وقتی میخواستم به سمت رستوران مذکور راهی شوم حس بهتری داشتم. زیرا حوادثی داخل دیده و روانم نقش بسته بود که دیدم را نسبت به همه چیز تغییر میداد. با چاشنی بهت و تعجب! با خود گفتم حال که اوضاع بهتر شده و ملت همه در نقش یک قهرمان بذر خوبی و انسانیت را بر زمین حاصلخیز یکدیگر میپاشند، احتمالا کارفرمای منصفی نسیبم خواهد شد که همه پرسنل خود را به یک چشم نظاره میکند و در پرداخت حقوق عادل است! از بلوار فردوسی عبور و چند ساعت بعد پور سینا را رد کردم! به آگهی بار دیگر نگاه کردم، آدرس درست بود، وارد شدم. پس از صحبت و مرور هماهنگی پای تلفن به سمت آشپزخانه رفتم تا وسایل را تحویل بگیرم و کارم را آغاز نمایم. از ورودی سالن که رد میشدم ظرف شور را دیدم که با خستگی دیگی را میسابد، کمی به او خیره شدم. گوشش شکسته بود ظاهرا کشتی میگرفت، کمی بیشتر به او نگاه کردم و یک دفعه با صدایی گرفته گفتم “خسته نباشی داداش” سرش را برگرداند و با دستی آغشته به کف! از من تشکر کرد. اول نشناختمش، در حالت دو به شک چند ثانیه به سر بردم تا دوباره برگشت و چهرهاش برایم تداعی گشت. چند هفته گذشته، داخل جعبه جادویی صدا و سیما! نان به نرخ روز خوری نعره میزد: زنده باد قهرمان! دلاور ایران زمین، پهلوان خستگی ناپذیر!
آبی یخ روی سرم سفره گشت و تمامی تصاویر چند ساعت پیش را با خود شست و برد! قرار نبود این اتفاق رخ دهد. یعنی چه؟ مگر همه چیز زیبا نشده بود؟ قرار بود همه در شرایط گل و بلبل قهرمان زندگی خویش و دیکران باشیم! پس چه میدیدم؟ من که خواب نیستم پس این اعدام لذت بخش خیالی کجا رفت؟ در کنجی کز کردم و فهمیدم مشتی خیال زیبا بیش نبودند و اگر حقیقت هم داشته باشند، این خرده کارهای خوب زیر سیلی از دورویی و پلیدی له میشود! دریافتم که حتی اگر آب معدنی خودجوش رایگان اهدا شود، عوامل و افرادی هستند که از ریشه راه گلو را سد کنند! حتی اگر دیوار مهربانی با همکار چینی خود اجین شود، باز هم بولدوزرهای انسان نما برای تخریب در خط مقدم رژه میروند! اسف بار است. چه میتوان گفت؟ چه گویم که ناگفتنم بهتر است، زبان در دهان پاسبان سر است. اما در قعر دل میتوان با فندکی همراه با گواهی عدم اعتیاد، کور سویی جمع و جور افتتاح کرد برای امید داشتن به رسیدن روزی که زمین به دست انسانهای خوب و پاک برسد و زیبایی و آدمیت جای زشتی و خرابی را بگیرد. امیدوارم آن زمان زنده باشیم و تا رسیدن آن روز، تا حد ممکن بدون فیگور قهرمان زندگی خود و اطرافیانمان باشیم. فقط ای کاش همچو قهرمانان دنیای بازیها، برای خطاها و بد بیاریهای زندگی، مثلث، دایره، ضربدر و مثلثی وجود داشت که با کمی مکث میشد اتنخاب درست را انجام داد. به پارچ آب یخ فکر کن ایمان، اینجا هیچ چیز بازی نیست جز همه چیز!
دفتری بن بست و حکایاتی بیپایان!
بابت تاخیر در این شماره عذر بنده را پذیرا باشید. مسایل و مشکلات مختلف بسیار است و راه حل و پاسخ، اندک! این دفعه نیز سعی کردم کمی حرف دل داخل سفره بگذارم شاید کسی یا کسانی مجرای اشتهایشان نشتی پیدا کرد! امیدوارم خسته نشده باشید و منتظر شمارههای بعدی بمانید! زیاده صحبتی نیست. یا علی
نظرات خود را با ما در میان بگذارید و سکوت اختیار نفرمایید. خوب نیست!