امروزه سینما و تلویزیون در ساحت محتوا و نقد دچار یک مشکل اساسی شدهاند: روشنفکر زدگی. نوعی از مضمونزدگی و محتوا گرایی که به دنبال نفی هرچیزی به غیر از جهان روشنفکرانه خویش است. پخش قصههای جزیره برای بار چندم بهانهی مناسبی دست ما میدهد تا یکی از گمشدگان سینما و تلویزیون چندسال اخیر را پیدا کنیم: روایت زندگی.
در سالهای اخیر ما با هجوم فیلمهایی عبوس مواجه بودیم. فیلمها و سریالهایی که یکی پس از دیگری میآمدند و سعی داشتند که با فضا و مضمون خاص خود مخاطب را شگفت زده کرده و خود را متفکر جلوه دهند. فیلمهایی پیچیده درباره زمان، فیلمهایی پیچیدهتر در رابطه با اخلاق بشری، فیلمهایی عبوس درباره سرمایهداری و… که بیش از آنکه آثاری قابل احترام و در خور توجه باشند، تنها فیگورهایی تو خالی هستند که سعی دارند با دستآویزی به منابع علوم انسانی خود را جدی و متفکر نشان دهند، در حالی که در عمل شارلاتانهایی بیش نیستند. از آن طرف سازندگان این فیلمها که اتفاقا این زمین بازی را خیلی خوب میشناسند، با سلب هرگونه مسئولیت از خود و سنگر گیری در یک معناگرایی، مخاطبان را احمق میدانند و خودشان را پیشرو.
اما داستان سریالهایی مانند قصههای جزیره متفاوت است. قصههای جزیره بر خلاف نمونههای متاخر خود نه به دنبال مفاهیم عجیب و غریب است و نه قصد دارد تا نظام سرمایهداری را فرو بریزد و یا نه حتی میخواهد با طنزی سیاه خود را فلسفی نشان دهد. قصههای جزیره یک سریال است درباره روزمرگی، درباره آدمهایی که کار میکنند، عاشق میشوند، شیطنت میکنند و یا حتی میمیرند. داستانی عادی درباره مردمانی عادی.
سریال قصههای جزیره که در اصل میتوان آن را اسپین آفی از مجموعه آن شرلی نوشته لوسی ماد مونتگومری به حساب آورد، داستان خاص و مشخصی ندارد. هرچند که داستان با یک شخصیت مرکزی که سارا استنلی نام دارد شروع میشود، اما در ادامه داستان خود را به سارا استنلی و بستگانش محدود نمیکند و به سایر شخصیتها در جزیره نیز میپردازد. از کارگر سادهی بندر، گاس پایک گرفته تا زندگی نظامی کلاید پتیبون و بچههایش و حتی پیرزنهای فضول جزیره، همه در این سریال بیان میشود.
این عناصر شاید به صورت منفرد بیاهمیت به نظر برسند، اما در واقع هرکدام تکههای کوچکی از زندگی هستند که در کنار یکدیگر دنیایی پر جنب و جوش و دوست داشتنی میسازند. به عنوان مثال چه کسی دلش نمیخواهد که در هتل شنهای سفید چای بنوشد؟ یا اینکه در مدرسه کوچک جزیره همراه با فلیکس شیطنت بکند؟ شیرینی لحظاتی مانند غیبت کردن خانمها در فروشگاه، زندگی مینیمال گاس در فانوس دریایی، آمدن سیرک و کولیها به شهر، ازدواجها و… جزئیاتی ساده هستند که هر سریالی میتواند رعایت بکند اما کمتر سریالی میتواند از جزئیاتی چنین کوچک جهانی بسازد که بینندگانش خواستار زندگی در آن باشند.
قصههای جزیره دقیقا در همین نقطه میایستد، جایی که در آن جهانی میسازد که مخاطب آرزو دارد در آن زیست کند. جهانی که برای عمیق بودن نیازی به عبوس بودن ندارد. به عنوان مثال در این سریال قسمتی از مرگ سخن میگوید بیآنکه بخواهد آن را رمانتیک یا خیلی تیره بکند.در این قسمت سارا، فلیسیتی و فلیکس درحالی که به انتظار روز قیامت و پایان رسیدن دنیا نشستهاند، درباره مرگ و ترسشان از آن گفت و گو میکنند. گفت و گویی که چندان عمیق نیست، اما برخواسته از آدمهایی مثل ما است. آنها امری اخلاقی در زندگیشان دارند که ناگهان در یک لحظه با مرگ پیوند میخورد و آنها را به فکر فرو میبرد که آیا عملشان درست بوده یا نه و این همراه میشود با خسوف ماه و یکی دانستن آن با پایان دنیا. این یک اسلوب اخلاقی است، هرچند چندان به زینتهای روشنفکری آمیخته نشده است، اما پرسشی جدی با ظاهری عوامانه مطرح میکند تا مخاطبش که افرادی اخلاقی هستند را مورد خطاب قرار دهد.
این چیزی است که در سریالهای این روزا مدام کمتر و کمتر دیده میشود. درست است که رده بندی سنی سریالها هر روز در حال افزایش است و ما با سریالهای جدیتری مواجه هستیم که با خشونت و امر جنسی مواجه میشوند، اما مشکل اینجاست که قابلیت تبدیل آن به یک مسئله انسانی و بشری را ندارند. یا حتی اگر سمت چنین مسائلی نروند، مفاهیم سطحی جای این موارد را میگیرد. دیدگاههایی بدون عمق و مطالعه دربارهی بحرانهای روانشناختی، سرمایهداری، تنهایی انسان مدرن و… که پیش از آنکه در فرم خود جهانی بسازند که مخاطب بتواند در آن زندگی کند، مدام مفاهیم دم دستی فلسفی را پیش میکشند و سعی میکنند با به ابتذال کشیدن آنها و خود را متفکر نشان دادن، برای خود جایگاهی پیدا کنند. از این رو فیلمهایشان به جای آنکه در عین نقد، سازنده باشد، تبدیل به شلیکهای کوری میشود که در بهترین حالت به کسی آسیبی نمیزند و صدایش گوش را خراش میدهد، و در بدترین حالت نه دشمن را زنده نگه میدارد و نه خودی را.
قصههای جزیره را باید دید، نه به خاطر تمام تحسینهای معنایی که در بالا کردم، بلکه به این خاطر که در ابتدا تجربهای شیرین و خانوادگی برای مخاطبانش رقم میزند. تجربهای که تنها در قاب تلویزیون و پخش در ساعت خاص میگنجد. فرمی که الزاما گروهی دیدن و گروهی زیست کردن با خود را میطلبد. قصههای جزیره شاید در دنیای که مدام دارد به سمت بیمعنایی و تنهاتر شدن حرکت میکند، شاید آخرین خاطرهها و سنگرهایی باشد که میتوان در آن لحظاتی با اضطرابهای دنیای مدرن خداحافظی کرد و غرق در دنیایی شد که در آن حداقل اذهان روانپریشی انسان و روحیه نوعدوستیش را با توحش تخریب نمیکنند و از زندگی دفاع میکنند.