با گیمشات در یادداشتی بر فیلم The Game همراه باشید. اثری دوستداشتنی که به زیبایی هرچه تمام مخاطبش را در دل قصه مرموزش غرق میکند.
فیلم The Game را شاید بتوان قدر نادیدهترین اثر دیوید فینچر دانست. او که با فیلمهای معروفش چون باشگاه مشتزنی و هفت توانست نام خود را بر سر زبانها بیندازد و جایگاهش را تثبیت کند، در این فیلم به خوبی توانسته ذهن و روان مخاطب را به بازی بگیرد و او را تا انتها با خود همراه سازد. فیلمی هیجانانگیز و جاهطلبانه با یک مایکل داگلاس درجه یک که توانسته نقش قهرمان تنها و درماندهی فیلم فینچر را طوری بازی کند که تکتک لحظههای فیلم برای مخاطب باورپذیر باشد. در ادامه نگاهی میاندازیم به فیلم The Game ساخته دیوید فینچر.
دیوید فینچر در ابتدای فعالیت خود موزیک ویدئوهای متعددی ساخت که از نظر تجاری موفقیتهای بیشماری کسب کردند. اما اولین فیلم بلند سینماییاش، «بیگانه ۳» را در سال ۱۹۹۲ تولید کرد و علیرغم نامزدی اسکار آن در رشته جلوههای ویژه، توسط منتقدان و سینماروها با سردی روبه رو شد. فینچر در مصاحبهای با گاردین درباره این فیلم گفته: «هیچکس بیشتر از من از این فیلم نفرت ندارد. تا امروز هیچکس بیشتر از من از این فیلم نفرت نداشته است.» بعد از فیلم موفق هفت، او فیلم The Game را با بازی مایکل داگلاس تهیه کرد که یک درام معمایی موفق بود. هرچند منتقدان فیلم را پسندیدند ولی فروش فیلم در اکران اول را متوسط ارزیابی کردهاند. با گذشت زمان رفته رفته فیلم محبوبیت فراوانی یافت و شایع است که فیلم در کلاسهای روانشناسی مورد استفاده استادان این رشته برای تدریس برخی سرفصلها قرار میگیرد.
فیلم The Game داستان نیکلاس ون اورتون (مایکل داگلاس) یک سرمایهدار عاصی را به تصویر میکشد که از دارایی فراوان خود به تنگ آمده (همچون پدرش) و سرمایه فراوانش منجر به پوچی شخصیتی او شده است. او در روز تولدش هدیهای از سوی برادرش دریافت می کند و وارد بازی خطرناکی میشود. این بازی توسط شرکتی به نام CRS و با توجه به ویژگیهای جسمی و روحی هر فرد به طور خاص برای او طراحی میشود.
بکگراندی به شکل پازل و حرکت اسامی بازیگران و عوامل فیلم بر روی آن، تیتراژ فیلم را شکل داده است که میتوان آن را بسیار مرتبط با داستان دانست. تکههای پازلی که در کنار هم قرار میگیرند تا سرانجام پرده از رازی هولناک بردارند. از ابتدای فیلم خاطرات دوران کودکی به صورت مداوم در ذهن نیکلاس تکرار میشود. او اکنون در آستانه ۴۸ سالگی قرار دارد، سنی که پدرش در آن به یکباره و بدون هیچ دلیلی خودکشی کرده است. خاطره خودکشی پدر اکنون که او به این سن رسیده است، آزارش میدهد، زیرا که خود را وارث پدر میداند و به نوعی میترسد که این کابوس برای او نیز تکرار شود. داستان از جایی آغاز میشود که برادر او کنراد (شان پن) برای رهایی او از زندگی کسلکننده و تکراریاش، هدیهای غیرمعمول به او میدهد. در سکانسهای آغازین فیلم، یکی از افرادی که قبلا این بازی را انجام داده به او میگوید که آرزو دارد جای او بود و یکبار دیگر این بازی را انجام میداد. از همین جمله نیکلاس متوجه میشود که مسیری روبه روی او قرار گرفته که نه خودش و نه مخاطب اطلاعی از آن و نحوه انجامش ندارند و مهارت فینچر همینجاست که آشکار میشود. وارد شدن به بازی خطرناکی که از جایی به بعد مرز بین بازی و واقعیت قابل تشخیص نیست و به تدریج شکل دیوانهوار و خطرناکی به خود میگیرد. کشمکشها تا آنجایی ادامه پیدا میکند که ابعادی غیرقابل پیشبینی پیدا میکند. فینچر با روح و روان شما بازی میکند چرا که در طول تماشای فیلم به هر عملی مشکوک هستید. هر حرکتی، هر زنگ تلفنی و هر شخصی که شما میبینید ممکن است بخشی از بازی باشد. بعد از مدتی مخاطب هم مانند نقش اول فیلم دیگر نمیتواند به کسی اعتماد کند و شک و تردید مثل خوره به جان او میافتد.
فیلم The Game هم به لحاظ محتوا و هم به لحاظ ساختار در زمان خودش اثری نو محسوب میشد. پیچیدگیهای ساختاری فیلم در اولین مواجهه، مخاطب را غافلگیر میکند و در حقیقت موضوع اصلی نیز همین است. بازی دادن مخاطب توسط کارگردان. تمام حوادث و رویدادها نشانههایی برای واقعی جلوه دادن این بازی هستند. اینگونه فیلمها اغلب هر آنچه در چنته دارند در همان دیدار اول رو میکنند و به همین دلیل دوباره دیدنشان دیگر برای مخاطب جذابیتی ندارد. وقتی تمام گرههای فیلم برای مخاطب رو شود، دیگر کشش لازم را برای تماشای بار دوم ندارد.
فیلم The Game اشاره مستقیمی به مناسبات تولید یک سیستم اجتماعی مسلط (در اینجا سرمایهداری) دارد. سیستمی که بنا به ذات خود قصد دارد در جوامع تحت سلطهاش بسط و توسعه پیدا کند. یک سرمایهدار از سوی سیستمی که خود متعلق به آن است فراخوانده میشود تا دوباره بیدار و بینا شود. فینچر دنیایی تاریک را به ما نشان میدهد که پول اصلیترین مسئله آن است. آدمها چنان در زندگی خود غرق هستند که فرصت توجه به دیگران را ندارند. حتی از خودشان نیز دور میشوند و شاید مهمترین هدف این بازی همین شناخت خود باشد. شما وارد این بازی میشوید و در نهایت به رستگاری میرسید و شاید رستگاری همین پذیرفتن مرگ باشد. فینچر در فیلم The Game ترس و تعلیق و تنهایی را به شکلی متفاوت با دیگر آثارش به تصویر کشیده است.
مایکل داگلاس در ایفای نقش نیکلاس عملکرد فوقالعادهای دارد. جزئیات بازی او در نشان دادن چهره مردی که به گفته برادرش «کم کم دارد به یک آدم عوضی تبدیل میشود» بینظیر است. این خصوصیت را میتوان در رفتار او با اطرافیانش دید. وقتی که نسبت به نگهبان و کارمندان شرکتش بیتفاوت است و عکسالعمل او در برابر هر چیزی تنها سکوت است. حتی مشابه این رفتار را با همسر سابق خود نیز دارد. فیلم او را در خیابانهای تاریک و پر رمز و راز سانفرانسیسکو رها میکند و مخاطب به خوبی میتواند جنون و اضطراب او را حس کند و به عبارتی تماشاگر نیز همراه با او در دام این بازی میافتد. او در نقش یکی از قهرمانان تنهای فینچر ستایشآمیز است، هرچند بازیاش دستکم گرفته شد.
بازی شان پن نیز در نقش کنراد برادر شخصیت اصلی درخشان است. با توجه به کدهای موجود، ما میفهمیم که پیش از این او مبتلا به بیماری روانی بوده و مدتی نیز تحت درمان بوده است. بنابراین پریشانی او برایمان بسیار قابل باور است و حتی مخاطب نیز از رفتار او هیچ شکی به دل خود راه نمیدهد و همراه با او نگرانی و درماندگیاش را درک میکند. هدیه عجیب و غریب او مسیر داستان را تغییر میدهد. نکتهای که شاید دانستن آن برایتان جالب باشد این است که در ابتدا قرار بوده این هدیه را خواهر نیکلاس (با بازی جودی فاستر) به او بدهد. اما فاستر مایل به تغییراتی اساسی در نقش بوده تا آنجا که میخواست نقش خواهر نیکلاس را به دختر او تغییر دهد. با توجه به فاصله سنی ۱۷ ساله بین مایکل داگلاس و جودی فاستر این رابطه چندان معقول به نظر نمیرسیده و بنابراین با مخالفت شدید دیوید فینچر روبه رو میشود. فیلمبرداری فیلم The Game نیز درخشان است. هریس ساویدس مدیر فیلمبرداری تواناییاش را چنان به رخ مخاطب میکشد که هر خیابان سانفرانسیسکو تهدیدکننده به نظر برسد و شما را مرعوب کند.
رستگاری نهایی ون اورتون به شکلی معنادار منطبق بر زمانی است که او با ناتوانی از درک واقعیت بازی و در آستانه فروپاشی روحی و روانی، به قصد خودکشی خود را از بالای برجی به پایین پرتاب کرده و البته به صورتی کاملا کنترل شده بر سقف محل مراسم مجلل تولدش سقوط میکند. اگرچه پایان بازی میتواند همان تسخیر موقعیت کابوسوار ابتدایی ون اورتون (خودکشی پدرش) تلقی شود. کابوسی که سالها در ذهن او تکرار میشد و از آن میترسید. یک حرکت تکرار شونده که در حقیقت نتیجهای مشابه دارد. نتیجه آن مرگ است و این که در نهایت هیچ امیدی به تغییر وضعیت نیست.
برادرش تصمیم داشت راه رستگاری در این دنیا را به او نشان دهد و به قول خودش یک کاری برای او بکند. سقوط او از بلندی میتواند به نوعی بیانگر بازیافتن خودش باشد. جمله «بازی تمام شد» که از سوی کارکنان CRS ادا میشود و چهره مهربان برادرش بار دیگر به نیکلاس زندگی را یادآوری میکنند و او را از پیلهای که دور خود ساخته رها میکنند.