«تارزان» را کم و بیش همهی شما میشناسید و با کارتونِ آن آشنایی دارید. پسری زادهی جنگل که از این درخت به آن درخت تاب خورده و ملودیِ فریادِ معروفش، در ذهتان حک شده است. مدتی میگذرد که نسخهیِ سینماییِ آن تحت عنوانِ «افسانهیِ تارزان» در اختیار سینما دوستان قرار گرفته است. برایِ نقد و بررسی این فیلم سینمایی، با گیمشات همراه باشید.
فیلمِ سینمایی ساختن از ابرقهرمانها همیشه هم مورد توجهِ سازنده و هم مخاطب قرار دارد و با این طیفِ گسترده از فیلمهای «سوپر من»، «بتمن»، «اسپایدرمن» و بسیاری «من»هایِ دیگر که مدام در حال تولید (یا حتی بازتولید) و نمایش هستند، باید تا مدتِ زیادی این آثارِ یک تیپ را تماشا کرده و حتی تحمل کنیم. چنین فیلمهایی عموما جنبهیِ صعنتی داشتهاند و دارند، و این ایراد نیست چرا که فیلم یک پایش بر این استوار است که بفروشد. اما این موضوع اصلا چیزی از نقدی که میخواهم به آنها بکنم، نمیکاهد. حتی اکنون، که ظاهرا دیگر پایِ فرمولِ همیشگیِ «نامِ یک جانور + من + چند قابلیتِ خاص و ویژه» در میان نیست بلکه سوژه اینبار، افسانهای از تارزان است، تارزانی که بیشتر محصولِ طبیعتی وحشی است تا فرمولِ کلیشهایِ مذکور. ولی آیا در این فیلم با دستورالعملِ جدیدی طرف خواهیم بود؟
بسیاری از مخاطبان که خاطرهی خوشِ نسخهیِ کارتونیِ تارزان از ذهنشان پاک نشده، حتما به امیدِ یک تجربهی بهتر از آن و یا در حد و اندازهیِ آن، سراغ نسخهی سینماییاش میروند. من اما، کمی از این موضع عقبتر رفته و فرض را بر این میگذارم که نسخهی کارتونیِ آن را ندیدهام و در حدِ مخاطبی که تارزان را فقط به صورتِ انتزاعی در ذهنش میشناسد یا تنها نامش را شنیده، سطحِ انتظارم را پایین میآورم. عنوانِ فیلم که «افسانهی تارزان» نامیده شده، در تاییدِ همین موضوع است. پس احتمالا تصور این است فیلم میخواهد تارزان را به مخاطبِ عامی شناسانده و بگوید که چطور تارزان، تبدیل به افسانه شد، چطور تارزانِ انتزاعی، تبدیل به تارزانِ واقعی گشت.
متاسفانه در همین ابتدا فیلم به عنوانِ خودش خیانت میکند. «افسانهی تارزان»ی در کار نیست. فیلم پیش دانسته جلو میرود به این شکل که تارزان قبلا شکل گرفته و اکنون میخواهیم مابعدِ تارزان را تعریف کنیم، درست مانند یک پیشدرآمد از نسخهای اصلی. پس افسانه بافی در اینجا محلی از اعراب نیست. فیلم اگر خودش را «بازگشتِ تارزان» مینامید، شاید بهتر میبود و ما نیز به عنوانِ مخاطب، تکلیفمان مشخصی میشد که تارزان را شناخته و حال میخواهیم قصهای جدید از آن را تماشا کنیم. اما آدرسهایی که فیلم به ما میدهد حاکی از آن است که میخواهد تارزان را از نو بسازد، اینطور فکر نمیکنید؟
قصه از جایی کلید میخورد که تارزان، طبق گفتهی خودِ فیلم که در ابتدا «جان» نام دارد و «الکساندر اسکارشگرد» (Alexander Skarsgård) نقشِ آن را بازی میکند، در لندن بوده و با یک دعوت نامه به «کنگو» سفر میکند و در این میان، همسرش «جین» با بازیِ «مارگوت رابی» (Margot Robbie) و «جرج واشنگتون ویلیامز» با بازیِ بسیار کلیشهایِ «ساموئل جکسون» (Samuel L. Jackson) با وی همراه میشوند. «لئون رام» با بازیِ بسیار ضعیفِ «کریستوفر والتز» (Christoph Waltz) که بدترین و کمجانترین شخصیتِ کل فیلم است، ظاهرا فردی مزدور و تا حدی سایکو بوده و برای بازگردانیِ قدرت اربابش یعنی «لئوپولد» (که بود و نبودش اصلا و ابدا در فیلم و حتی سناریو تاثیری ندارد) تلاش میکند تارزان را به «مبونگا» تحویل دهد تا اینگونه الماسهای گران قیمت را به چنگ آورده و با تامین مالیِ ارتشی که در ذهن نقشهاش را کشیده، به هدفش برسد. آن هم با یک ایدهی نخ نما و به شدت کلیشهای. معشوقهی قهرمان رو بدزد و او خودش را برایِ نجاتِ وی به در و دیوار میکوبد و اینگونه فیلم جلو میرود. پس در حقیقت فیلم ابتدا از «جان» بودن شروع میشود و میخواهد دوباره «تارزان» شدن را طیِ نجاتِ معشوقهاش به ما نشان دهد. به جز نامهایی که اشاره کردم، مابقیِ افراد در فیلم کاریکاتوری بوده و به «تیپ» هم نمیرسند. همسرِ تارزان، «مبونگا» و ضد قهرمان یعنی «لئون رام» صرفا تیپ هستند و به خصوص «جرج» که به کل وجودش در فیلم از پایه مشکل دارد. چرا؟
سکانسِ ابتدایی که «رام» برای تصاحبِ الماسها با «مبونگا» معامله میکند آن هم با این عنوان که باید تارزان را برایش بیاورد، از جانبِ فیلمنامه شدیدا مشکلی منطقی دارد. «رام» آنطور که فیلم به ما آدرس میدهد، به خصوص با حرکاتِ ژانگولری که در همین سکانس ابتدایی انجام میدهد، معرفِ فردی قلدر، قدرمتمند و تا حدِ زیادی عصبی است. کسی که چنین ویژگیهایی دارد و این همه خدمه و سربازانِ زیادی از وی دستور میگیرند، چطور باید با یک قبیلهی دست و پا چلفتی که در سکانسِ پایانی عین آب خوردن زمینگیر میشوند، به توافق برسد و به دنبالِ تارزان بیفتد؟ میتوانست همانجا یا بعدا، کل قبیلهی مثلا پر ابهت را نفله کند و الماسهای مورد نظرش را به چنگ آورد. اما این کار را نمیکند، به سفارشِ کارگردان است که این دو باهم معامله میکنند تا به همین بهانه تارزان وارد ماجرا شود. یک بهانهیِ آبکی و نه یک علتِ معقول از طریقِ منطقِ قصه. این انتظارِ من از فیلم نیست، فیلم خودش این انتظار را میسازد. وقتی «رام» «مجبور» میشود با قبیله و «مبونگا» معامله کند، پس باید با یک قبیلهی بسیار قدرتمند طرف باشیم، نه چند آدمکِ مقوایی که انتهای فیلم، با سخنرانی توجیه و تسلیم میشوند! فیلم با آن پایانی که خودش رقم میزند، ابتدای فیلم را کمارزش و کممایه میکند.
مثالِ فوق را تنها به عنوانِ نمونه در نظر بگیرید چرا که فیلم سراسر از این اتفاقهای صرفا توجیه شده و بی دلیل است. چرا «جان» (تارزان) باید به «کنگو» برود وقتی خودش همسرش را منع میکند؟ همسرش چرا اصرار دارد؟ چرا وقتی این دو سر این موضوع بحث میکنند، ناگهان در یک سکانسِ رمانتیکِ فرمایشی، راضی میشوند؟ علتِ دعوای تارزان و برادرِ میمونگونش کجای فیلم ساخته شده است؟ بدتر از آن علتِ آشتی این دو کجاست؟ «جرج» دقیقا نقشش در قصه چیست؟ آیا جز اینکه آرمانِ «صلحخواهی و بشردوستیِ آمریکایی» را در فیلم نمایندگی کند؟ فیلم وسط این همه بزن و درروهای آبکی، همچنان به فکر پیامِ سیاسی/جهانیِ خودش نیز هست و برایِ واقعی جلوه کردن آن، از یک شخصیتِ حقیقی و تاریخی یعنی «جرج واشنگتون ویلیامز» مایه میگذارد. آن هم نه با ساختنِ یک شخصیتِ قدرمتند، بلکه با لحنی کمیک و صرفا برایِ تفریحی شدنِ فیلم. بنابراین من هم ترجیح میدهم پیامِ فیلم را جدی نگیرم! چنین نقاطی در فیلمنامه، واضح دستِ کارگردان و نویسنده را نشان میدهد و به جای اینکه قصه خودش جلو برود، تیمِ کارگردان و نویسنده آن را کاملا عامدانه (شما بخوانید خیلی ضایع) به جلو هل میدهد.
شناخت و حس گرفتن از شخصیتهای قصه را بیشتر میتوان در دو خط جستجو کرد، اول روایتِ منطقی و پرجزییاتِ قصه و دوم ساخت و پرداختِ فرمیکِ آنها. همانطور که گفتم فیلم در مورد اول خراب کرده است و هیچجوره نمیتوان نقش مهمی برای روایتِ قصهای منطقی در فیلمنامه در نظر گرفت. اما در مورد دوم، غیر از اینکه همهِی آدمهای فیلم صرفا تیپ و صحنه پرکن هستند، آدمِ محوری و کسی که نامش در عنوان نیز آمده، یعنی تارزان، تنها نقطهی کانونیِ فیلم در ساخت شخصیت است، بنابراین انتظار دارم اثر حداقل در این مورد قوی عمل کند. پیش از این گفته بودم که فیلم، برخلاف عنوان خود تارزان را پیشفرض در نظر گرفته است بنابراین اینجا تنها یک راه برایِ شناساندن آن به مخاطبی که اصلا تارزان را نمیشناسد دارد و آن هم بازگشت به عقب و نمایشِ گذشته است. خوشبختانه در این مورد فیلم تا دقایقِ ابتدایی خوب عمل میکند و با ارفاقِ زیادی، برایِ «تارزان ساختن» نمرهی قبولی را میگیرد. یعنی رابطهی طبیعتوارِ میانِ «جان» و «تارزان»، تا حدی در سکانسهای فلش بک ساخته میشود. اما افسوس که در ادامه، فیلم خودش هرآنچه که بافته بود را، به بدترین شکل ممکن پنبه میکند.
رابطهی «جان» با طبیعت (و حیواناتِ طبیعت) شاید مهمترین نکتهی تاکیدِ فیلم بر «تارزان را معرفی کردن» باشد. سکانسهایی که فیلم نشان میدهد در گذشته جان چگونه با خانوادهی میمونگونِ خود بزرگ شده و همچنین سکانسِ همسازی و همگونی با شیرها، در تایید ساختِ همین رابطهی وی با طبیعت و جانورانش است. اما در ادامه دیگر تاکیدی بر این موضوع نمیشود و فعلِ تارزان شدن رنگ میبازد. بدتر از آن، فیلم به جای نشان دادنِ جنبههای طبیعی و و وحشیِ (رام نشدنی) تارزان، رویِ جنبههای ابرقدرتیِ وی کار میکند و در حقیقت همینجا شخصیتِ تارزان به زمین خورده و نابود میشود. بازوهای سوپرمنی، حرکاتِ بتمنی همگی در تایید این است که فیلم به جایِ تارزان، یک عدد «تارزانمن» از جنس همان «من»های دیگر به مخاطب نشان میدهد. تارزانمنی که حتی در مبارزات لوس و بیمایه است. سکانسِ درگیریِ تارزان با برادرش را به یاد آورید. همهی ما آماده میشویم تا با یک نبرد تن به تن، از جنس طبیعتِ وحشی را تماشا کنیم. اما «تارزانمنِ» فیلم، پس از دو سه بار ضربه خوردن به زمین میافتد و آخ و اوخهایش حسابی رویِ اعصاب میرود و به جایِ مبارزه فقط درد میکشد. قهرمانی که فیلم به ما نشان میدهد، نه از طبیعت است، نه از حیاتِ وحش، «تارزانمن»ی است با بازوهای باد کرده و هنگام مبارزات، به شدت لوس، بی مزه و عقیم.
کارگردانِ عزیز گویا تازران را به خوبی نشناخته است چرا که آن را به درستی به مخاطب نمیشناساند. تصور میکند فرمولهای سوپرمنی و بتمنی رویِ افسانهای از جنس طبیعتِ وحشی، جواب میدهد. نه تنها جواب نمیدهد بلکه حسابی تویِ ذوقِ مخاطب زده و روی اعصابش میرود. اگر از افرادی باشید که با نسخهی کارتونیِ آن خاطره دارید، همهی تصورات و انتظاراتِ شما از فیلم پس از چند دقیقه رنگ میبازد و اگر از جمله کسانی هستید که هیچ چیز از تارزان نمیدانید، لازم به دیدنِ فیلم نیست. کافی است تا یکی از فیلمهای سوپرمنی و بتمنیِ اخیر را دیده باشید و به جایِ آنها، اینبار فقط «تارزانمن» را تصور کنید.