در این فرصت به بررسی قسمت دوم الی چهارم از فصل هشتم سریال The Walking Dead خواهیم پرداخت. با ما در ادامه مطلب همراه باشید.
فاجعه خبر نمیدهد! شاید خیلی خوشحال بودیم از اینکه پس از دو فصل متوالی، ریتم سریال The Walking Dead به طور کلی متحول شده است. چه خبری خوشحال کنندهتر از این؟ اما حالا میتوان با اطمینان کامل گفت که وقتتان را با تماشای این سریال طلف نکنید! جمله اخیر هیچ ارتباطی با اتفاقات گذشته و فراز و نشیبهای مجموعه ندارد؛ البته اگر The Walking Dead در طول این چند سال اصلا فراز و نشیبی هم داشته باشد. ما در طول این چند وقت گذشته با سقوط محضی از سوی مجموعه طرف بودهایم که شاید تا همین قسمت دوم از فصل هشتم لااقل قابل تحمل بودند. جوری که اپیزود سوم بیننده را ضربه فنی میکند، احتمالا پیش خود میگویید «دیگر بس است، همینجا قسمت سوم را تمام کنید لطفا». به حدی با وضعیت غیر قابل تحملی روبه رو میشوید که هیچ رغبتی برای تماشای ادامه داستان ندارید و کاملا برعکس، بهترین اتفاق برای باقی ماجرا تمام شدنش در همین نقطه از تاریخ مجموعه خواهد بود. The Walking Dead در پرتگاهی فرو رفته است که بیرون آمدنش همین حالا غیر ممکن شد. داستان به شکل بیرحمانهای ناامید کننده است. اشتباه نکنید؛ ما نیز مانند شما پس از تماشای اپیزود ابتدایی فصل هشتم پیش خود گفتیم چرا دنیای سریال تقریبا هیچ شباهتی به آخرالزمان ندارد؟ سوالاتی با همین شکل و شمایل که اصلا به جواب هم نرسید و احتمالا پاسخش در فصل هشتم هم جستجو نخواهد شد. اما چنان چه گفتم، فاجعه خبر نمیدهد!
سکانس پایانی قسمت دوم بیشتر به یک شانس دوباره شباهت داشت. از همان شانسهایی که میتوانست حکم یک لیوان شیر را برای این استخان بندی پمبه مانندِ داستان داشته باشد. حسابی میتوانست مسیر مجموعه را به سمتی ببرد که طرفداران برایش سر و دست میشکانند. چه بسا که در این سکانس کوتاه شخصیت مرموزی از فصل اول سریال The Walking Dead حضور داشت. آوردن او در مقابل دوربین میتوانست بهانه بزرگ و خوبی داشته باشد؛ بهانهای دیوانهوارتر از سیاهی لشگر بودن! واقعا نمیدانم که در این نقطه از تاریخ مجموعه، بازگشت شخصیتی به این مهمی چطور توسط سازندگان نادیده گرفته شد. اما خوب میدانم که سریال از همین حالا سکته کرده است. فصل هشتم در شرایطی قرار دارد که به هیچ وجه نمیتوان ضعفهای آن را نادیده گرفت. ایراداتی که به واقع محصول فصلهای گذشته نیست و خطای کارگردان و عوامل سازنده است. سریال در نحوه روایت داستان بسیار پرخاشگر و دست و پا چلفتی به نظر میرسد. سریال در قسمت اول از فصل هشتم تمی گره خورده از خطوط داستانی را به تصویر میکشد. وقتی به قسمت دوم میرسیم نحوه روایت ظرافتی نداشته و هیچ یک از ویژگیهای افتتاحیه را به ارث نبرده است. کمی بعدتر به اکشنهای افتضاحی میرسیم که اپیزود سوم ارائه میکند و عملا داستان درجا میزند؛ اکشنهایی که واقعا وضعیت افتضاحی دارند و به این موضوع خواهیم پرداخت. حالا هم که قسمت چهارم آمده است و میخواهد فجایع قسمت دوم و سوم را با پردازش به شخصیتها جبران کند؛ میآید ابرو بردارد، چشم قضیه را هم کور میکند.
قسمت دوم در یک تعریف ساده، مجموعهای از اتفاقات غیر ضروری است. شما در حین تماشای این اپیزود ضمن آن که اعمال شخصیت مسیح را تحمل میکنید و از طرفی در مقابل رفتار ازیکل پوکر فیس میشوید (!)، با سکانسهای افتضاحی از حیث کارگردانی رو به رو خواهید شد. صحنه نبرد خیر و شر در دنیای سریال The Walking Dead فقط و فقط با باران گلوله همراه میشود. نه موقعیت مکانی تعریفی پیدا میکند، نه هدف شخصیتها تعیین میشود و نه کاملا با عقل جور در میآید. اولا که در آخرالزمان اصلا نباید ابزار شخصیتها سلاح و تفنگ باشد؛ واقعا فانتزی سازندگان در خلق این آخرالزمان جای تعمل دارد. منطقهای که جبهه جنگ در آن قرار گرفته هیچ شباهتی به یک موقعیت شهری نداشته که ما بخواهیم به نحوی وجود این تعداد اسلحه و گلوله را توجیه کنیم. اصلا تصور میکنیم که این منطقه حاوی سلاح و مهمات زیادی بوده است؛ پس لطفا یکی پیدا شود که ماجراجوییهای تحملبرانگیز فصل اخیر در پیدا کردن مهمات را برای ما توجیه کند. جدا از این که قواعد نبرد اصلا با عقل جور در نمیآیند، معمولا با سناریوی جالبی هم رو به رو نیستیم. دریایی از سیاهی لشگران وارد موقعیتی شده و یکدیگر را به رگبار میبندند. از آن بدتر ماجرای ریک و دِرل است که عملا بیننده را شکنجه میکنند. از آن جایی که نمیتوان نظر کاملی در رابطه با سناریوی قسمت دوم داد، ما نیز نمیتوانیم بگوییم که هدف ریک و جمعی از همراهانش یافتن مهمات بوده است یا خیر. اما اگر این مساله را فرض قضیه بگیریم، وضعیت به شدت ابلهانه جلوه میکند. نِگان اکثر پایگاههای خود را به حدی آسیب پذیر کرده که اصلا و ابدا رسیدن به منبع مهمات چالشی برای شخصیتها ایجاد نکرده است؛ آن هم جایی که واقعا باید در مرکز دایره توجه نِگان و ناجیها قرار میگرفت.
قسمت دوم چنان بی اهمیت است که اگر بینندهای ادعا کند با تماشا نکردن این اپیزود چیزی از مخاطب کم نمیشود، باید این ادعا را تمام و کمال پذیرفت. شخصیتها زیر لباس لزج و بیشتر احمقانهای از ماهیتشان پنهان شدهاند. حتی ریک و دِرل که احتمالا محبوبترین کاراکتر مجموعه هستند هم دیگر آن مهره مار گذشته را ندارند. اغلب در جریان سکانسهایی قرار گرفتهاند که باران گلوله بیشتر از آنها جلب توجه میکند. منمیدانیم این جنگ در چه وضعیتی قرار دارد و عملا تمامی ویژگیهای فصل هشتم سریال The Walking Dead زیر علامت سوال قرار گرفتهاند. قسمت دوم ثابت میکند که مجموعهای مانند The Walking Dead وقتی رنگ و بوی اکشن بودن به خود بگیرد، تا چه اندازه میتواند غیر قابل تحمل باشد. تمام این حرفها را که کنار بگذاریم، سکانس پایانی قسمت دوم نیمی از مفهوم این اپیزود را در خود گنجانده است. احتمالا در هنگام تماشای این سکانس برای لحظاتی تمامی مشکلات اخیر را به فراموشی میسپارید و برای لحظهای به آینده فکر میکنید. این سکانس راحت میتواند به مجموعه شانس دوباره بدهد؛ یا اینکه نه! آن را در پرتگاهی مانند قسمت سوم بیندازد.
قسمت سوم تیر خلاصی مجموعه را میزند. انگار سریال The Walking Dead سرش را بالا گرفته و خم ابرو به رخ میکشد و خیلی راحت به یکی از مردههای صرفا متحرک دنیای خودش بدل میشود. همینجور به راهش ادامه میدهد، اما در عمل همین حالا مرده است و بیننده خوب میداند که این سریال دیگر آن مجموعه سابق نیست؛ درست مانند مردگان متحرک! سریالی که تا دیروز در بستر بیماریِ اهداف تجاری قرار گرفته بود در فصل هشتم به کما میرود و حالا هم که دکترها جوابش میکنند. مرگ مغزی! سکانس پایانی اپیزود دوم به بدترین اتفاق تاریخ مجموعه تبدیل میشود. قسمت سوم تنها یک سکانس به حضور شخصیت «مورالس» فرصت میدهد و ناگهان همه چیز تمام میشود؛ آن هم شخصیتی که پیشینه حضورش به اولین ماجراجویی ریک باز میگردد. این اپیزود نشان میدهد که مسیر مجموعه به طور کلی با ایدهآلهای مخاطب فاصله دارد. راه مخاطب و اهداف سازنده از هم جدا شده است. دِرل دیگر آن شخصیت کاریزماتیک و بی اعصاب گذشته نیست. بیشتر تبدیل به سوپرقهرمانی شده است که میخواهد به هر طریقی دخل دشمنش را بیاورد و در این میان هم هیچ تهدیدی (تاکید میکنم که «هیچ»!) نمیتواند او را از پا در بیاورد. بارها به این موضوع اشاره کردهایم که در فصل جاری کشته شدن مهرههای اصلی داستان توسط زامبیها اصلا با عقل جور در نمیآید. حال که برخی شخصیتها عملا زد ضربه شدهاند؛ درست مانند شخصیت مورگان، ازیکل، دِرل و جمعی دیگر از شخصیتهای اصلی مجموعه.
اپیزود سوم برخلاف قسمت دوم عملا غیر ضروری نیست؛ بلکه بیشتر شلخته و پخش و پلا شده است. شاید هم با هدف پخش و پلا کردن مجموعه ساخته شده باشد؛ اصلا بعید نیست! وگرنه حذف شخصیت مورالس که خیلیها با دیدنش در پایان اپیزود دوم روحیهای تازه گرفته بودند، اصلا کار عقلانی و درستی به نظر نمیرسد. هیچ لزومی در کار نبود که کارگردان محترم این شخصیت را از دل فصل ابتدایی به بیرون بکشد، چند دیالوگ خوابآور را از زبانش قرائت کند و سپس بگوید راه باز و جاده نیز دراز. حتی حضور این شخصیت عاری از تاثیرگذاری در روند مجموعه است. اما اپیزود سوم تنها داستان مجموعه را به خاک سیاه نمینشاند. شخصیتها را نیز تک بُعدی و مصنوعیتر از گذشته میکند. فرضا شما نگاهی به سخنرانیهای ازیکل بیندازید. تیکه کلام بسیار مسخرهای که گاه و بی گاه آن را به زبان میآورد عملا هیچ معنی و مفهومی برای مخاطب ندارد. مگر تا پیش از شروع این ماجرا ازیکل شخصیت جنگ طلبی بوده که حالا تا این اندازه با تجربه تظاهر میکند. آن لبخندهای مصنوعی و شخم زدن ناجیها به مثال نوشیدن آب، بیشتر از آن که جذاب باشد خواب آور است. چه بسا که اکثر صحنهها هیچ کارگردانی خاصی ندارد. همینجور باران گلوله میبارد و همینجور ناجیها نفله میشوند و بازهم همینجور ازیکل لبخند میزند. سازندگان انتظار دارند که با چنین چیزی کسی به وجد بیاید؟ حتی پای شوخی را هم با مخاطب وسط نکشید.
بر خلاف دو اپیزود بی در و پیکر اخیر، قسمت چهارم کمی به شخصیتها فرصت بیشتری میدهد. اگر چه بار اهمیت داستان بسیار سبک است و به سختی میتوان مجذوب گفتگوی کاراکترها شد. ازیکل پیش از قسمت چهارم اینگونه تصور میکرد که قرار نیست در میدان جنگ هیچیک از اطرافیانش را از دست بدهد؛ خب این تصور در نوع خودش به حدی احمقانه است که هیچ توجیه مناسبی نخواهد داشت. حالا که ازیکل اکثر افرادش را از دست داده، بیننده باید تصور کند که اتفاق بسیار بدی روی داده است. در حالی اصلا اینگونه نیست! تصور ازیکل از همان ابتدا آبکی و بسیار پوچ جلوه میکرد و حالا که واقعیت به رخ این شخصیت کشیده شد، بیننده بعید است که غافلگیر شود. احتمالا تنها صحنه احساسی این اپیزود در خصوص مرگ شیوا است، اما بیایید صادق باشیم. بیننده حتی به زور این حیوان درنده را میشناسد و به زحمت میتواند به آن اهمیت بدهد. فلذا مرگ یک حیوان در چنین نبردی اصلا اتفاق غیر منتظره و دردناکی نیست. چه بسا که زنده بودن شیوا تا همین لحظه، آن هم میان باران گلوله خودش جای تعجب داشت. سریال The Walking Dead در طول چند فصل گذشته مشکلات بسیار بزرگی را متحمل شده است. این بار وخامت اوضاع میتواند منجر به مرگ دائمی آن شود. پس بیایید امیدوار باشیم که تیم سازنده برای آینده این مجموعه سیاستهایشان را متحول کنند. چرا که احساس میکنم بهترین اتفاق ممکن برای سریال The Walking Dead رسیدنش به خط پایان است. محتوا در این بین هر لحظه کمرنگتر میشود و احتمالا تنها یک معجزه میتواند سریال را از چنین باتلاقی بیرون بکشد.
شاید خبر بد این باشد که ما هنوز به نیمه ابتدایی فصل جاری نرسیدهایم و خبر خوب هم این است که سریال همچنان فرصت جبران فجایع اخیر را دارد. البته بیایید بادمجان واکس نزنیم و حقیقت را قبول کنیم؛ سریال همین حالا مرده است و صرفا تحرک دارد. درست مانند یک مرده متحرک! این مجموعه به راهش ادامه میدهد و احتمالا به اهداف تجاریاش هم میرسد. فصل هشتم تا به اینجای کار احتمالا بیشتر از هر چیزی بیننده را عصبی کرده است. سریال The Walking Dead باید خیلی خوش شانس بوده باشد که در سیل مجموعههای خوب کنونی، هنوز هم مخاطب خودش را دارد. پس عاقل کسی است که قدمهایش را درست بردارد؛ سریع و خشن شدن (!) نه کمکی به مجموعه میکند، نه قسمت چهارم را سربلند. این روزها برای سریال محبوبمان بیشتر دعا کنیم!