سهراب میگوید: چشم را باید شست، جور دیگر باید دید. سهراب شاعر معاصر بود اما در زمانه نسبتا بهتری میزیست و از احوالات امروزه ما شاید آنگونه که باید و شاید خبر نداشت. کلامت در ذهن دوراهی ترسیم مینماید و با اجازه سوالی از تو دارم عاشق درویش، چشم را با چه غسل دهم؟ با مایه حیات حکومتی مابین مصنوعات دست بشر یا با آب دیده دیدهبان مادر؟! نخستین مورد، حرفت را نقض میکند و جدیدا پس از نشان دادن کارت سبز، آب گل میشود! مورد دوم نیز یا به ندرت قابل مشاهده است یا اگر کند و سنگین ببارد گل زمین را روی چشم مهمان مینماید! عجب روزگاریست و دریغ از کمی باران، همراه با شدت زیاد که با قطرات بی قطر، نوازندگی روح را تدریس کند. ولی میشود همچنان چند روزی را یافت که بدون چتر با افتخار خیس شد و به گلدان تازه خشکیده مصیبت، جانی تازه بخشید. آری، باران اگر ببارد، دوگانه ریز خواهد بارید اما چه میشود کرد؟ زیباست، مگرنه؟ (!) در ادامه گیم شات را با تحلیل داستان بازی Heavy Rain همراهی کنید.
هشدار: اگر هنوز به پای این پدیده زانو نزدید، بیخیال این مقاله شوید!
آرامش پیش از طوفان
زندگی خوب است اما برای افراد معمولی اجتماع، همیشه طرف خوب خود را رو نمیکند. گاهی وقتها تلخ میشود و این تلخی به قدری طویل میگردد که تا مدتی، تمامی تولیدات شکر در دنیا نیز راه گشا نخواهد بود! شغلی ایمن، زندگی آرام و رویایی کنار عزیزترین افراد زندگی و دیگر هیچ. ایتن مارس شخصیت محور و اصلی بازی، معماری موفق و وظیفه شناس، مردی مهربان و متعلق به خانه و خانواده است و هیچ دغدغهای جز کار، همسر و فرزندانش درون ذهن او جای ندارد. اگر خالق بازی «دیوید کیج» (David Cage) را کمی بشناسید و پای قصههای نشأت گرفته از افکار مجنون او نشسته باشید، کاملا با هدف و پیام عناوین خاصش آشنایی دارید و میدانید که کیج ارتباط عمیقی با مخاطب خود برقرار میسازد؛ به نوعی آثارش حکم تابلوی نقاشی را دارند که صاحب رنگ هستند اما پیش دیدگان مخاطب، رنگ نباخته و فقط کمی ترک میدان جهت آماده سازی ضیافت بوم با رنگهای دلخواه را پیشه میکنند. پدر نیستم و هیچگاه خود را در جایگاه پدر تصور نکردهام، فقط میدانم از دست دادن عزیز فوق دشوار است؛ خصوصا اگر فرزند باشد. ایتن حتی در خواب هم نمیدید که روزی نبود پسرانش را به روی دیده آورد. اما دست روزگار… کاش بشکند!
جیسون و شاون، دو برادر بازیگوش، معشوقه پدر و عزیزترین افراد زندگی ایتن هستند. هیچکدام رنگ بی توجهی و کمبود محبت را ملاقات نکردند و این موضوع را هنگام کنترل پدر حامل نوبتی فرزندانش روی دوش، جنب کلبه عشق بهدلیل خلق لبخند و محبت فهمیدم! صحنههایی که در حافظه مرکز کوچک ثبت خاطرات، انبار شدند.
در یک روز عادی خانواده خوشبخت داستان ما، تصمیم میگیرند به مرکز شهر رفته، کنار هم وقت سپری کنند و خرید نمایند. تا این جای کار همهچیز عادی پیش میرود و لبخندی منظم و عاری از خط خوردگی، روی لب مخاطب نقش میبندد. جیسون و شاون بازیگوش نیز با شوری وافر، مشغول هیاهوهای خاص دوران کودکی در فروشگاه هستند. آن طرف مردی بادکنک فروش عوام را دور خود جمع ساخته است. جیسون از ایتن میخواهد بادکنک قرمز رنگ را برایش بخرد و جیسون بادکنک بهدست میدود، میدود و بازهم میدود. میان جمع مذکور، منها جای خوش نمود و این بود آغاز حوادث ناگوار! ازدحام جمعیت به شدت افزایش یافته و جیسون هنوز داخل دیدگان پدر جای دارد. شمعک نگرانی ایتن کم کم رنگ گر گرفتن به خود میدید. صدای معماری که حال شاهد تزلزل بنیان خانواده خویش است بالاتر میرود. “جیسون، جیسوون کجاایی؟” نقطه استرس در همین لحظه جان گرفته و مخاطب هم نگران میان خیل عظیم جمعیت، همراه پدر سرگشته دنبال جیسون میگردد اما بازهم خبری از او نیست! ناگهان چشم ایتن بادکنک قرمز و پسرش را میبیند. همراه او مردم را کنار زده و فقط بهقصد نرسیدن جیسون به خیابان میدوید. همه چیز در یک لحظه رخ داد و جیغ ترمز، علیرغم پرش پدر کار خود را انجام میدهد تا قلب خونین جیسون و ایتن همراه هم در آسمان رقاصی کنند!
قصه تازه بعد از این واقعه ناگوار، موتورش گرم میشود تا استاد کیج پس از قاپیدن اولین تبسم با آرامش، بغض را روانه مجرای گلو نماید. طبیعتا نظر مخالفان این اثر صحیح بوده که میگویند باران شدید یک بازی نیست. بعله، چنین عنوانی با این حجم از پختگی و زوایا خاص قصه گویی، واقعا هنوز در قالب بازیهای ویدیویی نمیگنجد. اما حقیقت چیزی بود که دیدیم و دیوید کیج با تابلوی نقاشی خود، تمام معادلات را بر هم زد. مرد بشاش و بی دغدغه چند ماه پیش دیگر آن آدم سابق نیست. همسرش مانند تفاله او را دور انداخت و حال ایتن مانده و افسردگی ناشی از غم هجران پسرش و زندگی عاری از رنگ کنار تنها دارایی خود، شاون! اما متاسفانه یا خوشبختانه، کیج مارا با همین شکلات تلخ نود درصد به حال خود رها نمیگذارد و بدون هیچ تعارفی، سم و سیانور را برایمان روی میز آماده خواهد کرد. غمناک است دیدن پدری جوان و شکست خورده که دیروز دنبال چند لحظهای میگشت تا به لبش استراحت دهد اما حال… حال ایتن فقط بهدلیل ضربه ندیدن پسرش روی پای خود ایستاده و این زندگی روزمره و تلخ را فقط برای وجود شاون نگه داشته است. شاون دیگر نیمی از دارایی پدرش نیست و پس از مرگ جیسون، نقش تنها شهروند دایمی در قلب مچاله ایتن را بازی میکند.
دیوید کیج لعنتی استاد بازی کردن با روح و روان و دست گذاشتن روی عواطف و احساسات آدمی است. جایی در این حوالی، مینشاندتان کنار شاون تا مات غذا خوردن، نقاشی کشیدن و سوالات کودکانه او شوید. داخل غربت غروب حدود ساعت شش و ده دقیقه عصر به ضیافت بسکتبال بازی کردن زیر باران دعوتتان میکند تا میان قطعه Before The Storm از «نورمند کوربیل» خیس شده و کمی خاطرات تلخ را بچلانید! اما طبق عمیق ترین نوع تناقض تعریف نشده کیج، میروید طبقه بالا کنار میز کار و سری میزنید به حافظه مذکور و فیلم شادیهای قبل از وداع تا با چشمانی بارانی یاد فرزند خویش را زنده نمایید. خیلی تلخ است!
این عقربه و زمان کند و زهردار تر از همیشه میگذرد. ایتن دچار انزوا گشته و ناخودآگاه ساعاتی از روز را یاد فرزند از دست رفتهاش میافتد که این مورد، موجب نوعی بیهوشی سرپایی در او شده و باعث میگردد هیچ چیز از اطرافش را متوجه نشود جز فشار و درد! تیتر اخبار روزنامهها نیز پدر قصه مارا بیش از پیش نگران ساخته زیرا مدتی است که پرونده «قاتل اوریگامی» به جریان افتاده و ماجرای ربوده شدن کودکانی با سن و سال شاون و یافتن جنازه آنها در آب، کنار نقاط متروک همراه اشکال کاغذی در دست یا روی سینه آنان هم مردم و هم ایتن را بهوحشت واداشته است. اما دست روزگار کماکان بیخیال خانواده مارس نشده و حوادث بدتری بهوقوع خواهند پیوست. روزی عادی و همچنان بارانی، بازماندگان این خاندان با یکدیگر بهپارکی در نزدیکی خانه میروند. همه چیز عادیست و پدر، مادر و فرزندان خوشحال همگی زیر یک چتر جای گرفتهاند. ایتن نیز روزی صاحب چنین وضعیتی بود و حال…
شاون هم دیگر آن پسر شاد نیست و پس از فوت برادرش، افسردگی از کالبد وجودش میبارد. ولی نه بهشدت پدر! شاون خسته روی نیمکت با دیدن وسایل بازی، شعله علایق کودکانهاش زبانه میکشد و از پدر مغموم خود خواستار رفتن به سوی آنها میشود. ایتن که تمام تلاشش این است که شرایط درونیاش هیچگونه داخل ذهن شاون نفوذ پیدا نکند، قبول میکند و قدم در مصیبتی تازه میگذارد. چرخش اسبهای حامل کودکان دور دورانی پر تکرار و شادی نسبی شاون، اما یک جای کار میلنگد. ایتن حالت عادی نداشته و دوباره اختلال یادشده گریبانش را چنگ میزند. کمی در حالت گیجی و تعلیق روحی هستید تا ناگهان چشم باز مینمایید و با بوق ممتد کامیون لای تاریکی خیابان، بهخود آمده و خود را گوشهای پرت میکنید. شاون کجاست؟! برای یافتن پاسخ این سوال، دیگر دیر است. خیلی دیر!
ببار ای باران، ببار
هرچه بیشتر در بازی پیش روید، متوجه زبردستی کیج و تیم سازنده خواهید شد. قصه در مجموع چهار قهرمان اصلی دارد که پس از ربوده شدن فرزند ایتن، سه نفر دیگر پا به داستان گذاشته و هریک ماجرای خود را تعریف مینمایند.
مدیسون پیج: عکاس و روزنامه نگاری جسور و باهوش که از شروع ماجرای قاتل اوریگامی، یک تنه شروع به تحقیق نموده تا کیستی و چرایی قضیه را برملا سازد و اتفاقی و کاملا ناخواسته، وارد زندگی ایتن میشود.
نورمن جیدن: افسر پلیس Fbi و کارآگاهی خبره که بهسبب تواناییهای فرا انسانی در تشخیص و شناسایی مجرم داخل صحنه جرم شهره است اما، بیماری و اعتیاد او به داروهای توهمزا در روند شغلی و زندگی شخصی وی اختلال ایجاد میکند.
اسکات شلبی: پلیسی کارکشته و بازنشسته که دوباره پرونده دست گرفته و شروع به یافتن حقایق قتلهای سریالی کرده است و در این میان با پیچش رفتاری و گذشته تار خود، چراییهایی را میآفریند!
چهار شخصیت با داستانهای زندگی خود، مدام به کلاف پیچیده بازی گرهای تازه میافزایند. وارد دنیای هم شده و به بوم لخت سرنوشت، رنگ میزنند، عریانش میکنند و درکل نقش وافری در اتفاقات در حال وقوع دارند. ایتن حال جنازهای متحرک گشته و فقط نفس میکشد. ترک همسر، مرگ فرزند و ربوده شدن تنها فرزند باقی برای ریزش کوهی کافیست چه برسد به انسان ضعیف و شکننده (!) بعد از پاکسازی خانه و بیکسی حقیقی، ایتن محل زندگی را ترک و به مسافرخانهای اطراف شهر پناه برد تا شاید کمی آرام گیرد. هراس از وضعیت شاون اورا از درون بلعیده و به امید خبری از او صبح شب میکند. روزی از همین شبها (!) با وارد شدن به اتاق، جعبهای را میبینید. آنرا با اضطراب با هم باز کردیم و شاهد اسلحه، تلفن همراه و تعدادی اشکال کاغذی (اوریگامی) بودیم! وظیفه، انجام اعمال مشخص شده برای پیدا کردن آدرس بود. آدرس مکانی که شاون در آنجا کم کم در حال رفتن بهسوی بازنماندگان پدر است!
اما فلسفه این قتلها و حوادث چیست؟ چرا کودکان و سر بهنیستی آنها داخل آب؟! کیج پاسخ این چراییها را هم رنگآمیزی کرده و هم کماکان تار و داخل انبوهی از بهت و ابهام نگاه میدارد؛ با تجربه این شاهکار، علاوهبر پی بردن به توانایی او در امر قصهگویی و پردازش داستان، واژه «انتخاب» را با پوست، گوشت و هر آنچه که داریم و نداریم درک کردیم و پی بردیم زندگی پر از انتخاب درست و غلط است که پایانهای غیر منتظرهای را پیش روی انسان میگذارد و هیچ چیز ثبات ندارد. انتخاب در باران شدید بهواقع بوی ترس میداد و هنوز نیز بودار است! هنگامیکه میان دو یا چند راهیها میمانیم و نمیدانیم با انجام دادن و یا عدم انجام آن، پایان دفتر حکایتی باقیست هنوز یا بهدیار باقی شتافته (!) ترسناک است. بازی دارای پایانهای متعددی بوده که با توجه به انتخابها شکل میگیرند و اگر هنوز این اثر را تجربه نکردهاید، مخاطب بیحوصلهای هستید و داخل عمق نمیروید، بهتر است فکر تجربهاش را از مغز خود بیرون کنید زیرا باران شدید بازی نیست.
در طول این سالها خیلی کم عناوینی آمدند که با تاثیرات خود، مجرای چشمانم را مجاب به شلنگ دست گرفتن کنند اما ساخته ذهن خلاق و جاهطلب کیج اینکار را انجام داد. شلنگ را روی کار که آورد هیچ، کاری کرد تا دیده یک شیفت در کارواش مشغول باشد و شیفت دیگر آتش نشانی شریف! عنوانی که اگر صدسال دیگر نیز هنوز از آن یاد شود و دربارهاش صحبت، کماکان کم بوده و کافی نیست زیرا با حقانیت کامل، بدون هیچ حذف و دخول ممیزی، تمام ابعاد زندگی را نمایان میسازد و در حقیقت، باران شدید جایی میان پیچیدهترین مرزهای انسان و انسایت است. همان جاییکه دیروز مشغول بازی و عشق ورزیدن دست در دستانش، امروز دست روزگار را دیدم که دستش را از من و دنیا کوتاه ساخت. همان جاییکه بادکنک سرخ به آسمان رفت، کیف بیروح بر زمین افتاد و بار دیگر بی همهچیز شدم! همان جاییکه روی بیجسمی لمس میکردم، ندیدهها را میدیدم و فرجام، ندیدم آخرم چرا تار گشت. همان جایی که برای یافتن حقایق تا مرز تجاوز بهخود رفتم و طعمه هوسهای بازیکنان این تیم کثیف شدم! جایی که بهخاطر گرفتن دوباره دستان تنها فرزند و دارایی، کشتم، انگشت خود را بریدم، دروغ گفتم و کمی آنطرفتر بهسبب هراس از تمامی این اعمال، داخل دخمهای گلوله را بهضیافت شقیقهام دعوت کردم. جایی که میان آنهمه اضطراب و آشفتگی همراه بغضی در گلو، بوسیدم و معنای عشق در لحظه را درک نمودم. همان جایی که بهخاطر گذشته و کودکی تلخ و مشابه بهنام غیر قانون میکشتم، لقب قاتل اوریگامی را بهدوش میکشیدم و سرگشته دنبال یافتن خود بودم. و همان جاییکه دیوید کیج بودم، سازنده عنوانی که دیگر تکرار نخواهد شد. میان چکپوینتهای ثانیهای، حق مرگ را به قهرمانانم اعطا کردم. بدون هیچ ترسی از حقایق زندگی گفتم، مدرس زنگ عاشقی شدم و نتایج انتخابهای انسان را پیش دیدگانش بهتصویر کشیدم. دقیقا همانجایی که به خدا گفتم ببار، بقیهاش با من!
2 دیدگاه
للل
کجاش به خودش تجاوز کرد :/
mehdi
سلام-خیلی زحمت کشیدید ولی یسوال؟!شما میخواستید قدرت دایره المعارف کلماتتونو ب رخ بکشید؟انقدر این حجم از بازی با کلمات زیاد شده کداستان بازی داخلش گم شده-زیادیش قشنگ نیستو از مجال حوصله به دور!