در این مطلب نگاهی خواهیم انداخت به فصل دوم سریال Stranger Things و گریزی میزنیم به اتفاقات فصل ابتدایی آن. با ما در ادامه همراه گیم شات باشید.
در یک تعریف ساده، هنر هفتم همیشه تجلی مفاهیم عرفانی و مضامین این چنینی نیست. درصد نسبتا کوچکی از کل را قصه و داستان تشکیل میدهد. شاید جملات اخیر در یک نگاه ابلهانه به نظر برسد و مخاطب پیش خود بگوید که برای چه باید به سراغ چنین مدیومی در هنر هفتم برویم؟ اصلا فایده تماشا کردن آثار قصهگوی سینما چیست؟ این که در کنار اعضای خانواده برای دقایقی وقت هدر بدهیم؟ خب اگر چنین چیزی ابلهانه به نظر برسد، باید کمی در تعریف واژه «ابلهانه» اندیشه کنیم. هر ابلهانهای قرار نیست بد باشد. چطور میتوان این طور تعبیر شود آن هم زمانی که قریب به اتفاق، کل مخاطبان این مطلب قطعا پت و مت، موش و گربه، پلنگ صورتی و امثالهم را میشناسند. آثاری که جدا از طنزآمیزی دنیایشان فقط و فقط راوی یک قصه چند دقیقهای برای هر اپیزود هستند. از جهتی قصه داشتن همیشه بد نیست. اصلا لازمه درصدی از هنر هفتم همین قصه داشتن است. قصه مجموعه هری پاتر را ماندگار میکند نه مضامینش. قصه از دنیای شاهزادهها و پرنسسهای دیزنی خاطره میسازد نه مضامینش. همین قصه است که شما را به پای اکثر بلاکباسترهای کنونی هالیوود (علی الخصوص آثار کمیکبوکی) میکشاند و نمونههای کمیابی مانند Baby Driver مخاطب را دیوانه فضای خودش میکند؛ بازهم مضمون و مفهوم در این دسته آثار سینمایی و تلوزیونی از قصه شکست میخورد. در عین حال قصههای هدفمند، میتوانند منجر به اتفاقات بزرگی شوند. قصه حتی میتواند حامل مضمون و مفهوم باشد، اما شرطش برای موفقیت هوش و تدبیر سازنده است؛ معمولا مضمون در اولویت سازنده قرار نمیگیرد. بگذارید پیش از آن که افسار قلم را بگیریم و به چپ و راست بچرخانیم، محوریت مطلب پیش رو را برای مخاطب تشریح کنیم. در نبرد مضمون و قصه، کدام یک پیروز میشوند؟
زمانی که فصل ابتدایی سریال Stranger Things توسط برادران دافر ساخته و پرداخته شد، اکثریت تماشاچیان این مجموعه را به چشم یک مینی سریال میدیدند. اصولا برخی قصهها بازه زمانی کوتاهی برای تشریح دارند؛ یا دنیایشان کوچک است یا ختم به خیر شدن ماجرا بهترین اتفاق ممکن برای اختتامیهاش. سریال Stranger Things قالبا مجموعه بدی نیست، اما هرگز جملات پیش از «اما» را جدی نگیرید. Stranger Things حاوی یک قصه است. این مجموعه حامل مفاهیم عرفانی و مضامین این چنینی نیست، اما در تعریف قصهاش عملکرد خوبی دارد. این قصه هم به خودی خود داستان بدی را روایت نمیکند و از من بپرسید حتی میگویم توانایی این را دارد که مخاطب را از قسمت ابتدایی تا انتهاییاش بدون وقفه در جای خود بنشاند. اساسا مقصود و هدف از قصه داستن سرگرم کردن و خیال پردازی است. قصه در تعریف خودم (!) مرزی میان واقعیت و هر آن چیزی که آدمی دستش به آن نمیرسد است. چه تخیلی باشد و چه نه. فصل ابتدایی سریال Stranger Things با همین رویه مخاطب کودک و نوجوان و حتی جوان را مجنون خودش کرد و بازهم نشان داد که بیننده هنوز برای داستانهای این چنینی سر و گردن میشکاند. هشت الی نه ساعت سرگرمی لذت بخش، اما… در رابطه با هر آن چیزی که قبل از «اما» بیاید چه گفته بودیم؟
مشکل اینجاست که Stranger Things هیچ چهارچوبی برای خودش در نظر نمیگیرد. این سریال تا حدودی اصلا تعریف درستی از «علمی-تخیلی بودن» ندارد. جدی ندارد! اگر در مقابل درک جمله اخیر مقاومت میکنید در این مطلب قصد دارم به طور کامل شما را قانع کنم. شما مجموعه سینمایی هری پاتر، اقتباسی از نوشته جی کی رولینگ که خود یکی از برترین داستانسرایان و قصهگویان تاریخ سینما است (حداقل از دید اینجانب) را در نظر بگیرید. اساسا هر اتفاقی میتواند در دنیای هری پاتر بیفتد. چه کسی تعجب میکند اگر روحی از وسط سالن مدرسه جادوگران رد شود به جای کلاهش سرش را بلند کند! جی کی رولینگ خالق چهارچوبی از فراسوی علمی تخیلی بیقاعدهای است که خودش قاعده و قانون دارد. یک نمایش علمی تخیلی و شلخته، برای خودش نظمی را تعریف میکند. دنیای بیقانونِ هری پاتر در تعریف علمی-تخیلی بودن، یک سری معیارها دارد. مثلا کسی برایش سوال نمیشود که چرا هری و دوستانش سوار بر جاروی پرنده خود وسط یک مسابقه عجیب و غریب، به دنبال یک توپ پرنده میگردند. کسی از به پرواز درآمدن جاروها در آسمان تعجب نمیکند. اما در Stranger Things خیلی چیزها فرق میکند. یعنی اگر ما در دنیای Stranger Things ببینیم که جارویی پرواز میکند، ناگهان شاخ در میآوریم. Stranger Things هیچ چهارچوبی برای ماجراجوییهای علمی-تخیلیاش ندارد و شما اگر در لا به لای فصل ابتدایی ببینید که درختی برای ورود به سرزمین وارون، آن هم وسط یک جنگل و برای یک زوج باز شده اصلا نباید متعجب شوید، ولی این اتفاق در کمال ناباوری میافتد. برایتان سوال میشود؛ اصلا این درهای لزج و چندشآوری که سر از دنیای وارون میآورد چرا و برای چه کسانی باز میشود. اصلا چرا گاها سر از جنگل در میآورد و میلیونها «چرا»ی دیگر.
این ایرادها نه از قصه است، نه از نیمچه مضمونی که سریال Stranger Things قصد دارد منتقل کند. مقصر تمامی این اشکالات سناریو است. سناریویی که در فصل دوم سریال نیز همچنان پر از «چرا»های عجیب است؛ چراهایی که اصلا جایی در چنین آثار علمی-تخیلی ندارند. فصل دوم سریال Stranger Things درحالی شروع میشود که از ماجرای اخیر ناپدید شدن دموگورگن وسط یک کلاس مدرسه (هیولای تخیلی چند دهانه و چند میلیون دندانی داستان که متعقل به دنیای وارون است) مدتها گذشته و تقریبا به سالگرد اتفاقات فصل اول نزدیک شدهایم. همین ابتدا چند سوال عجیب رقم میخورد. اگر اِلِون (نام کاراکتری با تواناهاییهای عجیب) پس از آن ناپدیدی مرتبط با اواخر فصل اول، سر از دنیای وارون درآورده و کاملا سالم است؛ پس چرا ما تصور میکنیم که کار دموگورگن تمام شده؟ چرا بیننده باید تصور کند که این هیولای چند دهان و صد دندان ماجرا مرده است؟ اصلا بهانه زنده بودن اِلِون خودش بو میدهد؛ آن هم بوی سیاستهای تجاری. Stranger Things واقعا چیزی بیشتر از یک مینی سریال نبود که حالا حتی برای فصل چهارم هم تایید شده است. قصه میگوید پس از آن ناپدیدی مرتبط با قسمت آخر از فصل اول، اِلِون به نحوی سر از دنیای وارون در آورده و خیلی زود هم مسیر بازگشت به زندگی واقعی را پیدا میکند. همان دریچههای لزجی که مخاطب به زحمت میداند چرا باز شده و کی باز میشوند. حتی این که چگونه سر از دنیای وارون در میآورد هم مشخص نمیشود، اما آزاردهندهتر از آن سرنوشت شوم هیولای فصل اول است که بیننده تصور میکند او قطعا نابود شده است. درحالی که با زنده بودن اِلِون و بیدار شدنش در دنیای وارون، منطقیترین فرضیه بازگشت دموگورگن به خانه کثیف و چندشآور گذشتهاش خواهد بود.
فصل دوم سریال Stranger Things مجموعهای از افت و خیزهای پیاپی است؛ درست مانند نوار مغزی که پس از موج مکزیکی رفتن در ورزشگاه آزادی بدست میآید. بالا و پایین دارد! رسالت یک قصه نه قسمتی، سرگرم کردن مخاطب و ایجاد فضایی لذت بخش برای اوست (حداقل برای چنین قصهای اینگونه تصور میکنم). فصل دوم Stranger Things رسالت خودش را تمام و کمال به سرانجام میرساند و در لا به لای چند اپیزود شلخته، سکانسهای HBOپسندی تحویل مخاطب میدهد. مثلا هرچقدر ماجرای قسمت هفتم در سرازیری هیجان قرار میگیرد، قسمت هشتم رسما کولاک میکند و مصداق یک نبرد حرامزادگان در سریال Game Of Thrones خونتان به جوش میآید. در طریقی که فصل دوم سریال Stranger Things بر آن پا گذاشت، قطعا میتوان به آینده امیدوار بود. شاید هم بیشتر از امیدواری و با کمی ارفاق میتوان جذابیت آن را تضمین کرد. اما تمام اینها نمیتواند مشکلات سناریو را انکار کند. سناریویی که هم به مضمون و هم قصه آسیب رسانه است و چیزی نمانده که آن را زمینگیر کند. پس فصل دوم سریال Stranger Things را میتوان زنگ خطری برای نابودی مجموعه دانست؛ چرا که قطعا این علامت سوالها روزی به جواب نیاز دارند و اگر تعدادشان زیاد شود به مراتب کار برادران دافر هم سختتر میشود.
Stranger Things مجموعهای ترسناک است که این برچسب را تماما از جامپاسکیرهای قابل پیشبینیاش وام میگیرد. این سریال واقعا مجموعه ترسناکی نیست و اگر هم این طور باشد، قطعا برای گروه سنی نوجوان و کودک است. در مواجه با سریال Stranger Things ما معمولا دو دسته مخاطب خواهیم داشت؛ اول آنهایی که پس از ماجراجوییهای کسل کننده هالیوود و سریالهای تلوزیونی، دلشان صرفا یک قصه با اصل و نسب میخواهد. این دسته اصلا کاری به ایرادات سناریوی اصلی ندارند و گاها از کنار بزرگترین مشکلات سریال هم به راحتی میگذرند؛ چرا که در این وسط قصه جالب است و فضاسازی کمک شایانی به آن میکند. گروه دوم اما کسانیاند که تنها تعریف لغوی «علمی-تخیلی» را شخم نمیزنند و در این بین علاوه بر قصه به دنبال مضمون هم میگردند. و در همین لحظه است که سریال Stranger Things کاملا سکته میکند؛ چرا که مجموعا هیچ مضمونی را منتقل نخواهد کرد. آن نیمچه مضمونهای آبکیاش هم اصلا برای چنین سریالی کفاف نمیدهد و مخاطبی که تا چند لحظه پیش به دنبال مجموعهای هدفمند بوده است، آن را کاملا برهنه میبیند. چرا که Stranger Things در بهترین وضعیت ممکن تنها شعار میدهد.
ابعاد اتفاقات سریال Stranger Things در فصل دوم بسیار بزرگترند و اگر در گذشته پل بسیار کوچکی میان دنیای مخوف و سرزمینی که بالایش رنگینکمان است وجود داشت، حالا این گونه نیست و ما دائما در دو دنیا سوییچ میشویم. مصداق برخی آثار کمیک بوکی هالیوود که در ابتدا شخصیت منفی داستان تهدید کوچکی به حساب میآید، اما در شمارههای بعدی تهدیدات به مراتب بزرگتر و گرهها کورتر میشوند. خب چنین تصمیمی برای فصل دوم سریال Stranger Things عقلانی به نظر میرسد؛ اول آن که سریال از نظر منطقِ سناریو کاملا تعطیل است و دوما، هیچ تلاشی هم نمیکند که در مقابل علامتهای سوال پاسخی بگذارد. در نتیجه بلاکباستری شدن برای چنین قصهای که تازه و جدید است تصمیم درستی به نظر میرسد. چه بسا سازنده گاها ظرافت به خرج میدهد و بیشتر از آن که روی تهدید زوم کند، کارهایی که تهدید میتواند انجام دهد را به تصویر میکشد؛ درست مانند سری فیلمهای ابرقهرمانی انتقامجویان که اصل کاری ماجرا ابتدا نوچههایش را میفرستد و قرار است در جنگ بینهایت خودش به میدان بیاید. Stranger Things هم احتمالا دشمن بزرگ فصل دومش (مایندفلیر) را برای انتهای مجموعه کنار گذاشته است تا با نابودی مطلق این نیروی شر، قصه به انتها برسد.
هرچقدر که Stranger Things در منطق سناریو و گاها داستانگویی میلنگد، تیم بازیگری کولاک میکند. واقعا تماشای تیم خردسال سریال Stranger Things تا انتها جذاب باقی میماند و با اطمینان میتوان گفت که با یکی از بهترین گروههای خردسال چند سال اخیر در مجموعههای تلوزیونی طرف هستیم. اگر چه تقریبا هیچکدام شخصیت پخته و پرداختهشدهای ندارند، اما مجموعا دوربین هم هیچیک را در مرکز توجه خود قرار نمیدهد و همین هم باعث میشود که ما تصور کنیم سریال Stranger Things عملا شخصیت اصلی ندارد. برادران دافر دنیایی از کودکان متوصل به خانوادهای را نمایش دادهاند که در کنار یکدیگر ماجراجوییهای عجیب این دنیا را رقم میزنند. احتمالا هم تنها نکته مثبت این ماجراجوییها همین تیم بازیگری کم سن و سال سریال هستند؛ نه مضمون میتواند بر قصه غلبه کند، نه قصه مضمون را کنار میزند.
داستان فصل دوم سریال Stranger Things اگر چه یک سال پس از اتفاقات فصل اخیر رخ میدهد، اما این طور به نظر میرسد که سازندگان قواعد کلی مجموعه را دستخوش تغییر کردهاند. اولا دستشان در خلق موجودات عظیم الجثه بازتر از قبل شده است و ثانیا، هیچ مرزی برای تهدیدات در نظر نمیگیرند. چنین سیاستی منجر به خلق یک سناریوی پر از ایراد شده است و در عین حال قصه همچنان جذاب به نظر میرسد؛ تنها شرط لذت بردن از فصل دوم مجموعه Stranger Things نادیده گرفتن یک سری قواعد داستانگویی است. درست مانند وضعیت این روزهای سریال The Walking Dead درست نیست که قواعد آخرالزمان نادیده گرفته شود، اما وقتی مدتها اینگونه بوده بهتر است با آن کنار بیاییم تا محتوا و مضمون فرصتی برای خودنمایی پیدا کند. در نبرد مضمون و قصهای که فصل دوم مجموعه Stranger Things به نمایش میگذارد، قصه پیروز است اما… اما هر چیزی که پیش از «اما» بیاید را باور نکنید.