اگر سریال آینه سیاه (Black Mirror) را دیده باشید، حتما تایید خواهید کرد که این سریال بر خلافِ اغلبِ آثارِ تلویزیونی و حتی سینمایی، به خاطرِ ایدهها و طرحِ مسائلِ چالش برانگیز خود شناخته شده است. خیلِ عظیمی آثار، با تاکید بر تزریقِ عناصرِ مبتنی بر تکنولوژی و بعضا محصولاتِ آن، سعی در جذاب نشان دادنِ خود داشتهاند. همیشه فناوری و تبعاتِ استفاده از آن، دستِ سازندگان را برایِ خلق و بسطِ ایدههایِ جدید باز گذاشتهاند. از هوش مصنوعی و ماحصلِ آن گرفته تا جنگِ میانِ انسان و روبات و یا حتی ابر قهرمانهایی که قابلیتهایِ آنان که تا حدِ زیادی به فناوری نیز مرتبط هستند. سریال آینه سیاه اما دقیقا هدفش شنا کردن خلافِ جهت بوده و سعی دارد جنبه تلخ و شرورِ فناوری را به مخاطبش نشان دهد، به خصوص هنگامی که آن را با چالشِ نحوه استفاده ما انسانها از فناوری پیوند میزند. در این نوشته با نقد و بررسی فصل سوم از سریال آینه سیاه با گیم شات همراه باشید.
در بخشِ دوم از سری مقالاتِ نقد و بررسی فصل سوم آینه سیاه این بار قسمتهایِ چهارم، پنجم و ششم موردِ بررسی قرار گرفته و سپس در انتها، هر یک توسطِ نویسنده ارزشگذاری و سپس نمرهدهی خواهند شد. توجه داشته باشید که نمره در نظر گرفته شده صرفا نظرِ نویسنده بوده و جنبه دیگری ندارد. چنانچه نقد و بررسی قسمتهایِ پیشین سریال آینه سیاه را مطالعه نکردهاید، میتوانید از این لینک به آنها مراجع کنید.
قسمتِ چهارم: بهشتِ مجازی (San Junipero)
برایِ توصیفِ قسمتِ چهارم از فصل سوم سریال آینه سیاه نمیدانم دقیقا باید از چه واژهای استفاده کرد. هم ایده و هم نوعِ پرداختِ این قسمت به کل از فضا و اصلِ سریال پرت است و جنبهای که از فناوری و آینده نشان داده میشود، نه تنها نقد نمیشود بلکه به نظر میرسد سریال آن را تایید هم میکند. این رویکردِ جدید ِسریال، یعنی نشان دادنِ جنبهای مثبت و سفید از تکنولوژی را اگر قبول کنیم، نوعِ پرداختِ آن را در این قسمت هیچ رقمه نمیتوان مورد قبول دانست. در این قسمت باز هم تقلیلِ مسئله به یک دارمِ عاشقانه مشکلساز میشود.
پیش از آنکه به انتهایِ این قسمت برسیم، تمامِ تصورِ ما این است که سریال تنها عشقِ میانِ دو نفر را روایت میکند، که آن هم بسیار بد و سطحی است. برایِ بررسیِ نحوه شکل گیری و پیچشِ داستان، در ابتدایِ امر سوالی که در ذهنِ مایِ مخاطب نقش میبندد این است که فاصله زمانیِ میانِ بخشهایِ این قسمت، آنطوری که سریال به ما میگوید، یک هفته نبوده و به نظر میرسد چیزی نزدیک به یک دهه و حتی یک نسل باشد. این را هم باید اضافه کرد، هنگامی که دیالوگهایِ عجیب و غریب میانِ «یورکی» (Yorkie) و «کلی» (Kelly) را در مورد آدمهایِ مرده میشنویم، بی چون و چرا شک خواهیم کرد که یک جایِ این مکانِ عجیب و غریب یعنی همان San Junipero میلنگد!
شکی که در بخشهایِ انتهاییِ سریال به جواب ختم میشود. San Junipero در واقعِ بهشتی مجازی است تا انسانهایِ مرده و حتی زنده، بتوانند برایِ زندگیِ ابدی واردِ آن شوند و دقیقتر، به تعبیرِ سریال به آن گذر کنند. حال اینکه وجودِ چنین مکان و فضایی میسر نخواهد شد مگر به کمکِ فناوری. اما سوالِ اصلی این است، سریالِ آینه سیاه قصد دارد با ایده عشقِ مجازی و معادل سازیِ آن با عشقی حقیقی چه کار کند؟ طبقِ چیزی که خودِ این قسمت در انتهایِ آن به ما نشان میدهد، با درصدِ بالایی از اطمینان میتوان گفت که نفی و ردِ آن نیست، بلکه تایید و بیانِ این حقیقت است که عشقِ مجازی هم ممکن است ارزشی در حدِ عشقی حقیقی داشته باشد. عشقی مجازی و زیبا که در دنیایِ واقعی ممکن است به این شکل نباشد!
اگر با چنین فرضی به این قسمت نگاه کنیم، متوجه میشویم که سریال آینه سیاه در انجام این مهم نیز ناتوان است. چرا؟ «کلی» تنها برای خوشگذارنیِ مقطعی واردِ San Junipero شده است درحالی که «یورکی» به نظر میرسد به دنبال چیزی عمیقتر از عیاشی و سرگرم شدن است. مشکلِ من با این قسمت همین است که رابطه بینِ این دو پس از شکل گیری در سطح باقی میماند. «کلی» ابتدا «یورکی» را تحویل نمیگیرد، سپس سعی میکند او را نیز به مانندِ یک سرگرمیِ مقطعی ببیند. رابطه این دو در همین نقطه گیر میکند و جلوتر نمیرود. نه همخوابگیِ این دو، نه روی پشت بام حرف زدنشان و نه لبِ ساحل نشستنشان کمکی به جلوتر رفتن و عمیقتر شدنِ این رابطه نمیکند.
این مشکل زمانی حادتر میشود که «کلی» وقتی «یورکی» را در دنیایِ واقعی مشاهده میکند، تصمیم نمیگیرد به خاطرِ همین عشقِ کذایی با او برایِ همیشه واردِ San Junipero شود. برایِ توجیه این مسئله شوهرش و فرزندش را بهانه میکند. اگر چنین توجیهی را از زبانِ «کلی» نمیشنیدیم، حداقل عشق میانِ این دو را کمی بیشتر باور میکردیم. نهایتا نیز وقتی «کلی» خودش را در دنیایِ واقعی در حال مرگ میبیند، تصمیم میگیرد تا به این عشقِ کاریکاتوری بله بگوید! عجب! یک بار دیگر این سناریو را از نمایِ دور و کلی نگاه کنید! دو نفر ابتدا واردِ یک رابطه عادیِ دوستی میشوند، این رابطه به چیزی سطحی در حدِ یک خوشگذارنیِ ساده میانجامد، سپس تصورِ ما این است که این دو عاشقِ یکدیگر شدهاند ولی هنگامی که صحبت از پایِ این عشق ماندن میشود، یکی از آنها خانوادهاش را پیش میکشد و خودش عشقش را جدی نمیگیرد. نهایتا هنگام مرگ و ظاهرا از رویِ ناچاری، خیلی سریع به این عشق کاریکاتوری بله میگوید!
قسمتِ چهارم از فصل سوم سریال آینه سیاه، اساسا در موردِ عشقی است که در دنیایی مجازی و بیرون از دنیایِ واقعی جریان دارد. این رابطه و عاشقانه اما، در همان سطح باقی میماند، جلوتر نمیرود چون سریال خودش آن را خراب میکند. وجهِ تکنولوژیک از این قسمت نیز به شدت در حاشیه است، به طوری که میتوانستیم رابطه «کلی» و «یورکی» را در دنیایِ واقعی، بدونِ حضورِ بهشتِ مجازی نیز روایت کنیم. هرچند سریالِ آینه سیاه برایِ تویِ چشم بودنِ این رابطه از تمِ همجنسگرایی نیز استفاده میکند، به خصوص هنگامی که «یورکی» را به شدت مظلوم و سمپاتیک به ما نشان میدهد. کافی است سکانسی که «یورکی» ملتسمانه از «کلی» میخواهد که با او رابطه برقرار کند را به یاد آورید.
پس از دیدنِ این قسمت تصور کردم چه قدر خوب میشد تا عشقِ میانِ یک انسانِ زنده (کلی) و یک انسانِ مرده (یورکی) را تماشا میکردیم. عشقی غیرِ منتظره و نامحقق که از طریقِ فناوری و همان San Junipero میسر میشد. شاید این ایده بهتر و جذابتر میبود و وجهِ تکنولوژیکِ آن به عنوانِ عنصرِ پیوند دهنده نیز شفافتر، ولی افسوس که اینگونه نشد. قسمت چهارم از فصل سوم سریال آینه سیاه، یک عشقِ کاریکاتوری و نمادین را میان دو نفر روایت میکند که اصلا هم ربطی به فناوری ندارد.
نمره این اپیزود: ۱ از ۵
قسمتِ پنجم: سربازان در مقابلِ آتش (Men against fire)
ایدهای که در این قسمت از فصل سوم سریال آینه سیاه با آن رو به رو هستیم، ایدهی جالبِ توجه و موردِ بحثی است. اینکه دیگران برایِ ما تصمیم بگیرند تا چه چیزی را ببینیم و یا چگونه ببینیم، موضوعی است به شدت چالشی که نه تنها میتوان آن را در آینده متصور شد بلکه حتی میتوان آن را به زمانِ حال نیز نسبت داد. با چنین فرضی باید دید این قسمت چه مقدار میتواند دنیایش را بر اساسِ این ایده ساخته و چه وجهی از آن را به ما نشان میدهد، تاریک یا سفید؟
ابتدایِ این قسمت، سریال آینه سیاه ما را درونِ یک فضایِ نظامی و خصوصا پسا آخرالزمانی قرار میدهد. سربازان همگی مجهز به آخرین تکنولوژیِ ممکن برایِ پیشبردهایِ نظامیِ خود هستند و محوریتِ آن حولِ یک چیز میچرخد: «همه چیز را، همهجوره میتوان دید». میتوان داخلِ یک خانه را به صورتِ سه بعدی دید، میتوان دقتِ تیراندازیِ خود را سنجید و بسیاری دیگر. تصورِ ابتداییِ ما این است که وجودِ چنین تکنولوژی چه قدر خوب و مفید است، چه قدر میتواند مبارزه در میدانِ نبرد را برایِ سربازان آسان و بی دردسر کند. همه چیز را میتوان دید و هیچ چیز از دیدِ این سربازانِ مجهز به این فناوری پنهان نیست. ولی آیا تمامِ موضوع همین است؟
مایِ مخاطب ابتدا باور میکنیم که طبقِ گفته خودِ قصه، ویروسی مرگبار همه جا را فراگرفته است و همه این بزن و بکشهایِ اکشن که بی شباهت هم به بازیهایِ ویدئویی نیست، برایِ این است تا مبتلایان به این ویروس نابود شوند. در این میان، تکنولوژیِ Mass نیز صرفا بازویی کمکی برایِ مقاصد نظامی است. اما هر چه قدر که جلوتر میرویم، در مییابیم که عملکردِ این فناوری چیزی بیشتر از این حرفهاست. با کمکِ آن میتوان محتوایِ خوابِ سربازان را کنترل کرد. در مییابیم فردِ محوریِ قصه در ادامه نمیتواند مبتلایان را به شکلی که بقیه میبینند درست مشاهده کند. تمامیِ اینها سرنخهایی را به ما میدهد که یک جایِ کار میلنگد و این شیوه از کنترلِ دیداری و حتی ذهنیِ یک انسان، وجهی تاریک دارد که هنوز مشخص نیست.
سرانجام در سکانسِ اتاقِ بازجویی در مییابیم که وجهِ تلخِ این فناوری چیست. دیگران برایِ شما تصمیم میگیرند که چه چیزی را چگونه ببینید. این موضوع نهایتا به جایی ختم میشود که انسانهای بی گناه را به شکلِ موجوداتِ عجیب و وحشی مشاهده کنیم و به همین خاطر کشتنِ آنها راحتتر میشود. چه چیزی بهتر از این برایِ شتسشویِ مغزی، پیشبرد مقاصدِ نظامی و حتی نژادپرستانه؟ با چنین استفادهای از Mass میتوان مغز را تا حدِ کشتنِ افراد بیگناه نیز پیش برد. خودِ این قسمت نیز برایِ مسائلِ تاریخی مانند جنگهایِ جهانی و لزومِ استفاده از چنین فناوری، آدرسهایی را میدهد. برایِ همین واژه Men در عنوانِ این قسمت، تا حدی معنایِ سرباز (ماشین کشتار) و Fire معنایِ شلیک (خودِ کشتار) را میدهد.
مشکل اما این است در این قسمت خیلی کم عمق به این مقوله پرداخته میشود. حتما لازم است تا علاوه بر خودِ سریال، خودمان نیز کمی بیشتر در ذهنمان تصویرسازی کنیم تا متوجه شویم چه قدر وجهِ تاریکِ این نوع کنترلِ مغز و حافظه، تلخ و آزاردهنده است. سکانسی که سربازِ سیاه پوست تازه متوجه میشود واقعا چه کار کرده است، هم برایِ او و هم برایِ مایِ مخاطب آزاردهنده مینماید. ولی این وجهِ تاریک و مضر نهایتا تا همینجا پیش میرود و از حداکثرِ پتانسیلِ خود برایِ تحمیلِ تلخیِ خودش به مخاطب استفاده نمیکند.
متاسفانه قسمتِ پنجم از فصل سوم سریال آینه سیاه، تا همین نقطه نیمهکاره رها میشود. به جایِ اینکه تلخی و مضراتِ این نوع تکنولوژی، بیشتر و حسیتر (مانند سکانسِ اتاقِ بازجویی) به مخاطب تحمیل شود، در یک سکانسِ خیالانگیز و البته نیمه مبهم بسته میشود. ولی تلخیِ آن به اندازه قبل قوی نیست. به نظرم این قسمت تواناییِ ادامه دادنِ این تلخی را داشت و اینکه پس از این واقعه، دقیقا چه بلایی بر سرِ این سرباز میآید، موضوعی قابل بسط و نمایش بود ولی سریال از آنجایی که دیر به نقطه پایان رسیده است، زمانِ محدودش مجالِ ادامه دادن را نداده. این قسمت از فصل سوم سریال آینه سیاه، قسمتِ بدی نیست ولی از پتانسیلِ بهتر شدنِ خود استفاده نکرده است.
نمره این اپیزود: ۳ از ۵
قسمتِ ششم: منفورِ ملت (Hated in nation)
قسمتِ آخرِ فصل سوم آینه سیاه با وجودِ ایده خوبش، یک قسمتِ ناتمام است. هم ایده و هم دنیایِ آن تا حدی ساخته میشود هرچند پایانِ آن به شکلِ یک ماجرایِ پلیسی بسته میشود که بزرگترین نقطه ضعفِ این قسمت محسوب میشود. بیان و ابرازِ خشم و نفرت از طریقِ شبکههایِ اجتماعی چیزی است که به خوبی آن را درک میکنیم. کافی است نمونههایِ وطنیِ آن را در ذهنِ خود مرور کنید. از فحاشی گرفته تا آرزویِ مرگ برایِ یک چهره شناخته شده، چیزی است که شبکههایِ اجتماعیِ نه فقط کشورمان، بلکه دنیا را در برگرفته است.
ایده این قسمت نیز حولِ همین مسئله بسط مییابد. از همان دقایقِ ابتدایی، انعکاسِ چنین وضعیتی در جامعه نشان داده میشود. خانمِ فلان یا آقایِ بهمان به خاطرِ رفتارشان موردِ غضب و نفرتِ ملت قرار میگیرند. حال چه میشد اگر چنین نفرتی که در دنیایِ مجازی (شبکههایِ اجتماعی) جولان میدهد، در دنیایِ مادی نیز نمود پیدا میکرد؟ پاسخ در زنبورهایِ مکانیکی پیدا میشود. با وجودِ اینکه سریال قصد دارد ما را در تعلیق و سوالِ «چرا این زنبورهایِ مکانیکی آدمها را میکشند» قرار دهد، مایِ مخاطب اما زودتر از سریال ماجرا را حدس خواهیم زد. همین زنبورهایِ کشنده، بازتابی از نفرتِ جامعه در دنیایِ واقعی هستند. کافی است شخصی موردِ غضب و نفرین ملتی قرار گیرد. آن شخص در عرضِ یک روز کشته خواهد شد.
شخصا چنین ایدهای را دوست داشتم. تمامِ سوالِ من در ابتدا این بود که سریال آینه سیاه با مقوله نفرت و انزجار در شبکههایِ اجتماعی قرار است چه کار کند؟ چطور میخواهد آن را به فناوری ربط داده و نهایتا وجهِ تاریکِ آن را نشان دهد؟ خوشبختانه تبدیلِ یک موقعیتِ مجازی (نفرت در شبکههای اجتماعی) به موقعیتی واقعی (کشتنِ افراد توسط زنبورها) با یک ایده جذاب و عالی پیاده سازی میشود. مشکل اما این است که اولا، مخاطب در ابتدا سریعتر موضوع را حدس میزند. دوما، در ادامه سریال باز هم به یک ماجرایِ معمایی/پلیسی تبدیل میشود.
به جایِ آنکه ما بیشتر تصویرِ زشت و تاریکِ جامعه را دیده و مقابلِ نفرت پراکنیِ آن حسی داشته باشیم، تمامِ فکر و ذکرمان یک ماجرایِ معمایی میشود. سریال فرض میکند که ما نمیدانیم معنیِ این کشتنها چیست، در صورتی که ما خیلی زودتر حدس میزنیم و تقریبا بیش از نیمی از زمانِ این قسمت صرفِ این تلف میشود تا کاراگاهانِ قصه نیز این را متوجه شوند! بنابراین ماجرا ربطی به جامعه و تصویرِ آن ندارد، بلکه صرفا یک دنباله معمایی است. پس از روشن شدنِ کلِ ماجرا بر کاراگاهانِ قصه، نهایتا باز هم به نقطهای میرسیم که یک پایان بازِ جنایی است!
تمامِ انتظارِ من در این قسمت این بود تا سریال بلاخره با چنین تصویری که از جامعه نشان میدهد، چه کار میکند؟ چقدر در انعکاسِ زشت و نفرتانگیز بودنِ آن موفق عمل میکند؟ کجایِ این جامعه را میکاود؟ تقریبا هیچ کجا! حتی سریال میتوانست با کاویدنِ نقشِ منفی (کسی که نهایتا متوجه میشویم همه چیز زیرِ سر اوست) و بررسی علتِ کارش این کار را بکند ولی آدمِ بدِ قصه دستگیر نمیشود که هیچ، در یک پایان بازِ جنایی از قصه جدا میشود. نشان دادنِ کوتاهی از مانی فستِ این نقش منفی دردی را دوا نمیکند. در حقیقت درست زمانی که باید ایده و مسئله کمی جدیتر بررسی و کاویده میشد، این قسمت تمام میشود!
قسمتِ ششم از فصل سوم آینه سیاه، خیلی خوب شروع میشود ولی رفته رفته به یک ماجرایِ پلیسی و معماییِ قابل حدس تبدیل میشود. درست زمانی که ما تصور میکنیم این قسمت، علاوه بر انعکاسِ نفرتِ مجازی در دنیایِ واقعی، مسئلهاش بررسیِ این موضوع در بطنِ جامعه است، سریال نیمه کاره که هیچ، درست ابتدایِ راه تمام میشود. آیا برایِ ما مهم بود که این زنبورها چگونه آدمها را میکشند؟ آیا در تعلیقِ چرا آدمها را میکشند قرار گرفتیم؟ آیا مهم بود که نقشِ منفی و عاملِ اصلیِ این ماجرا فرار میکند یا نمیکند؟ اگر بود، پس ماجرا پلیسی است ولی مهم چراییِ این کار و بررسیِ آن در بطنِ جامعه بود که این قسمت هیچ رقمه به آن نمیپردازد. جدا شدنِ فردِ خرابکار از قصه نیز، به بدترین شکل ممکن این پتانسیل را خراب میکند.
نمره این اپیزود: ۲ از۵
جمعبندیِ فصل سوم آینه سیاه
تصورِ من پیش از تجربه فصل سوم آینه سیاه این بود که حتما با ایدههایِ جدیدتری رو به رو خواهم شد تا وجهی تاریک و به قولِ خودِ سریال، سیاهِ آن به من نشان داده شود. در ادامه اما متوجه شدم که سریال نه تنها به قوتِ دو فصلِ قبلی از انجام این مهم ناتوان است، بلکه بعضا ایدههایی را دستمایه قسمتهایش قرار میدهد که ابدا نه ربطی به فناوری دارند و نه استفاده انسان از آن را میکاوند، بدتر از این دو، بر خلافِ همیشه سوال و چالشی را نیز مطرح نمیکنند.
غیر از اپیزودِ اول از فصلِ سوم سریال آینه سیاه که به خوبی کار شده است، باقیِ قسمتها به کل از قافله پرت بوده و حتی میتوان ادعا کرد به کل از رویکرد و اصلِ کلیدیِ سریال فاصله دارند. حتی بعضا به یک ماجرایِ پلیسی، جنایی و معمایی تنه میزنند، نه آنکه صرفا لایهای عمیقتر و جدیتر کاویده شود. در این مطلب نیز، تمامیِ هدفِ من وفاداری به عنوان بود، یعنی نقد و دیدنِ نیمه خالیِ لیوان چرا که نیمه پرِ آن در فصل سوم سریال آینه سیاه اصلا تویِ چشم نیست. جنابِ «چارلی بروکر» (Charlie Brooker) اگر بخواهد به جمعِ فیلمها و سریالهایِ آبکیِ دیگر که فناوری صرفا محضِ سرگرمی در آنها حضور دارند ملحق نشود، باید در فصلِ بعدی فکری بدیعتر و همچین پرداختِ عمیقتری را انتخاب کند. در آن صورت از شیره اصلیِ سریال آینه سیاه فاصله میگیرد.